نشست ادبی مثنویخوانی با حضور علاقهمندان به ادبیات فارسی عصر روز دوشنبه ۲۴ تیر در فرهنگسرای گلستان برگزار شد.
به گزارش رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران؛ سپیده موسوی، استاد منثویخوانی در این جلسه حکایت «خاریدن روستایی به تاریکی شیر را به ظن آنکه گاو اوست» را برای خوانش انتخاب کرد.
او پیش از خواندن این حکایت گفت: در حکایتی که امروز میخوانیم، موضوع بسیار مهم «تقلید» وجود دارد. این که آیا تقلید پسندیده است یا خیر، مسالهای است که از اهمیت بسیاری برخوردار است. مولانا به خوبی و به کرات راجع به این مبحث در مثنوی صحبت کرده است که راه را به ما نشان میدهد.
وی سپس ابیات این حکایت را از دفتر دوم مثنوی خواند و در توضیح حکایت آن گفت: یکی از روستاییان گاو خود را در طویله به آخوری بست و رفت. شبانگاهان، شیری بزرگ به طویله آمد و گاو را کُشت و خود در جای آن آرمید. آن روستایی بیخبر از همهجا، شبانه آمد که به گاو خود سری بزند. طبق عادت همیشگی به نوازش و ستایش گاو خود مشغول شد. غافل از آن که شیر در جای گاو خوابیده است. شیر نیز با زبان حال با خود میگفت: اگر چادرِ سیاهِ شب بر پندارِ این روستایی سایه نمیافکند و میتوانست مرا ببیند، یقینا از ترس، جان میداد. به نظر میرسد که مولانا این داستان را از مرزباننامه گرفته است و اصل داستان در آنجا آمده است. اصل داستان در آنجا این است که فرد ثروتمندی همراه با خدم و حشم خود در جاده حرکت میکرد، دزدی که قصد اموال او را داشت، شبانگاه به سراغ اموال پادشاه رفت و در حالی که فکر میکرد سوار بر اسب پادشاه شده است، با روشنشدن هوا متوجه میشود که سوار بر شیر پادشاه شده است. او متوجه میشود که نباید از شیر پیاده شود چرا که اگر پیاده شود، شیر او را خواهد خورد. او مجبور میشود که همراه با شیر حرکت کند تا در جایی از دست او فرار کند. البته مولانا در اینجا داستان را تغییر داده است و داستان روستایی را روایت میکند.
روستایی گاو در آخُر ببست / شیر ، گاوش خورد ، بر جایش نشست
روستایی شد در آخُر سویِ گاو / گاو را می جُست شب آن کنجکاو
دست می مالید بر اعضایِ شیر / پُشت و پهلو ، گاه بالا ، گاه زیر
گفت شیر : ار روشنی افزون شدی / زَهره اش بدریدی و دل ، خون شدی
این چنین گُستاخ ز آن می خَاردَم / کو در این شب ، گاو می پنداردم
حق همی گوید که : ای مغرورِ کور / نَه ز نامم پاره پاره گشت طور ؟
که لَو اَنزَلنا کتابا لِلجَبَل / لَانصَدَع ثُمّ انقَطَع ثُمّ ارتَحَل
از من ار کوهِ اُحُد واقف بُدی / چَشمه چَشمه از جَبَل خون آمدی
از پدر ، وز مادر این بشنیده یی / لاجَرم غافل درین پیچیده یی
گر تو بی تقلید ازو واقف شوی / بی نشان از لطف ، چون هاتف شوی
بشنو این قصّه پی تهدید را / تا بدانی آفتِ تقلید را
وی ادامه داد: چیزی که در این داستان برجسته است و ما را به فکر وادار میکند، چیست؟ مولانا از دل این داستان، مساله تقلید را بیرون میکشد و آن هم توجه به خیالات نابهجا است. انسانها در شرایطی مجبور میشوند که چشم خود را روی حقیقت ببندند و آن را چیز دیگری ببییند. در این داستان، روستایی نمیتواند از حقیقت ماجرا باخبر بشود چرا که هوا تاریک است و متوجه نمیشود که شیر بهجای گاو نشسته است. مولانا از دل همین مقوله و خیالپردازی نابهجا وارد موضوع مهم تقلید میشود. باید توجه داشته باشید که یکی از مقولاتی که مولانا از دل آن داستانپردازی کرده است، خیالات نابهجا است. در تقلید کردن، ممکن است که ما احساس کنیم که حقیقت را به گونه دیگری میبیینم و به همین جهت، مولانا از دل این داستان، وارد داستان دیگری میشود تا تقلید را بازگو کند.
داستان مربوط به یک صوفی است که وارد خانقاهی میشود. او همراه با خود الاغی دارد که آن را به طویله میبرد و تیمارش میکند. سپس خودش وارد خانقاه میشود و با صوفیان دیگر حشر و نشر میکند. از آنجا که صوفیها اعتقاد داشتند که باید از مهمان پذیرایی کنند و البته چیزی برای پذیرایی نداشتند، تصمیم میگیرند که همان الاغ را بفروشند و یک غذای خوبی را برای خود و آن صوفی تهیه کنند. این کار را میکنند و غذای خوبی را با پول آن تهیه میکنند. در جشنی که برگزار میشود، همگی یک عبارت را تکرار میکنند و آن هم این است که «خر برفت و خر برفت و خر برفت» و حرفی هم از اصل ماجرا نمیزنند. سرانجام، مجلس تمام شد و بامدادان سَر زد و هر یک از صوفیان وداع کنان به راهی رفت. صوفی مسافر نیز برای ادامۀ سفر به طویله سرکشید تا بار و بنهاش را روی خر بنهد و رهسپار شود ولی با کمال شگفتی خری در طویله ندید. از سرِ ساده لوحی و خوش خیالی با خود گفت: حتما خادم خانقاه، آن زبان بسته را برای سیراب کردن به چشمهای برده است. وقتی خادم آمد. خر را همراه او ندید. با نگرانی به او گفت: پس خر کو ؟ خادم با نگاهی همچون «نگه کردن عاقل اندر سفیه» به او گفت: کدام خر؟ صوفی گفت: همان خری که دیشب به تو سپرده بودم. خادم گفت : والله ، بالله، وقتی متوجه شدم که رندان خانقاه میخواهند خرت را مخفیانه بفروشند. چند بار آمدم داخلِ مجلس و زیر گوشی به تو خبر دادم. ولی میدیدم که تو نیز مشغولِ دَم گرفتنی و حتی قویتر و شورانگیزتر از همۀ حضّار میخوانی«خر برفت و خر برفت و خر برفت». گفتم که پس حتما خودت راضی هستی. تو غفلت کردی من چه گناهی دارم؟ وقتی که صوفی این جریان را میشنود. به زبانِ تقلید خود پی میبرد و با آه و حسرت میگوید : … ای دو صد لعنت بر این تقلید باد. در اینجا است که داستان به اتمام میرسد و مولوی به ما میفهماند که تقلید کورکورانه چه تاثیرات منفی زیادی دارد؟
تقلید از ریشه واژه قلد است و لغت قلاده نیز از همان است. نقطه مقابل تقلید، تحقیق است که به معنای روشنگری است. اصولا کسی که محقق است، راست و درست یک موضوع را مشخص میکند اما در مقابل انسان مقلد، تحت اراده و اختیار انسان دیگری است. در ابیات مولوی، واژه تحقیق بیش از واژه تقلید بیان شده است.بنابراین به نظر میرسد که تحقیق از اهمیت بیشتری برخوردار است. ما 4 نوع تقلید داریم که در آن انواع مختلف تقلید یک انسان آگاه یا ناآگاه از مقلد آگاه و ناآگاه را داریم. تقلید یک انسان ناآگاه از انسان ناآگاه دیگر نتیجهای ندارد. تقلید یک انسان آگاه از یک انسان ناآگاه دیگر نیز ناپسندیده است. بهترین نوع تقلید و پسندیدهترینآن، تقلید یک ناآگاه از آگاه و تقلید دو انسان آگاه از یکدیگر است. در اتفاقات مختلف، تقلید را دیدهایم. دقت کنید که در ماجرای سلوک عارفانه، تقلید به صورت پررنگی وجود دارد و آن هم تقلید مرید از مراد است.
در پایان این جلسه، سوالات حاضران توسط سپیده موسوی پاسخ داده شد.