* غرب به چه معنا است؟ آیا مفهوم غرب متأثر از فرایند جهانی شدن دچار تغییر و تحولاتی شده است؟
در باب چیستی غرب دیدگاههای گوناگونی وجود دارد و چه بسا این دیدگاهها مغایرتی هم با یکدیگر نداشته باشند، بلکه هر کدام، غرب را از یک جهت یا منظر تعریف کرده باشند. از نظر بنده، غرب یعنی یک کلِ فراجغرافیایی که از اجزا پراکنده موجود در جهان خصوصاً اروپا و امریکای شمالی تشکیل شده است. در واقع، غرب روحی است که به هر کالبدی دمیده شود، آن را غربی و جزئی از همان کلی که از آن صحبت کردیم میکند، چه در اروپا باشد و چه امریکا یا آسیا.
شاید سوال کنید که این روح، زاییده چه اتمسفر و تفکری است. در پاسخ عرض میکنم که این روح، مولود فضای مابعد رنسانس و زاییده اومانیسم است که با وجود فروعات فراوانی که در قالب دهها «ایسم» مختلف دارد، اصول اساسی آن روشن و ثابت است. به بیان دیگر، اگر این اصول روشن و ثابت را از غرب بگیرید، دیگر غرب وجود عینی نخواهد داشت و مرزهای میان غرب و شرق یا غرب و اسلام از بین خواهد رفت. این اصول که باید روابط میان آنها را طولی دانست، عبارت است از: اومانیسم به مثابه اصل الاصول، مدرنیسم به منزله اکسیژن و هوای تنفسی در غرب که هیچ کجای غرب از آن خالی نیست، نظام سرمایه داری به عنوان قوه محرکه غرب و لیبرالیسم به مثابه دستگاه اجتماعی مسلط بر غرب.
ممکن است مجدداً سوال کنید که آیا جریان چپ گرا و در رأس آن کمونیسم را از غرب جدا میدانیم. پاسخ بنده این است که هرچند کمونیسم در بستر مدرنیسم متولّد شد، لکن طی دهههای اخیر نه فقط منزوی شد، بلکه دستگاه سیاسی اش هم درهم شکست. بنابراین، امروز وقتی از غرب صحبت میکنیم، نظام نوسرمایه داری و لیبرالیسم در آن یک شاخص است. ضمناً غرب در درون خود متکثر و در مواردی متناقض است و ما این تکثر را انکار نمیکنیم ولکن لایه این تکثر، لایه اصول اساسی نیست، لذا میتوان گفت غرب مبتنی بر اصول، یک کل با هویت و تشخّص واحد را تشکیل داده است.
*چه مدلهای روشی در غربشناسی انتقادی قابل تصور بوده و ضمانت اجرایی (به لحاظ روشی و علمی) دارد؟
هرچند غرب شناسی هنوز به دلایلی به یک رشته علمی معتبر و رسمی تبدیل نشده است، اما به ویژه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، کم کم جدی شده و حتی امروز زمینه لازم برای تبدیل آن به یک رشته علمی مهم و جذاب در ایران و جهان اسلام که رقیب جدی غرب محسوب میشوند، به وجود آمده است.
حتماً میپرسید چرا غرب شناسی تا الآن مانند شرق شناسی در جهانِ علم رسمیت پیدا نکرده است. در پاسخ عرض میکنم که اولاً طی سده اخیر، این غرب بوده که معتبر و غیر معتبر و به تبع آن رسمی و غیر رسمی بودن علوم و رشتههای زیر مجموع آن را تعیین می کرده است. ثانیاً اگر شرق شناسی تا این حدّ برای غربیها مهم شد و دهها کرسی علمی به آن اختصاص یافت، دلیل اصلی اش این بود که غربِ مسیحی از پیش از شکل گیری جنگهای صلیبی و به ویژه در خلال آن، به این جمع بندی رسید که برای دست یابی به قدرت و جبران عقب ماندگیهای گسترده از تمدن اسلامی، بیش از هر چیز به شناخت شرق و به طور خاص عالم اسلامی محتاج است و باید از عجایب و پیشرفتهای رشک برانگیز موجود در شرق رمزگشایی کند.
در عصر مدرنیته نیز این انگیزه با تقویت جریان استعمار و ظهور جریان نواستعماری قوت یافت و غربیها نه با هدف شناخت شرقِ پرعظمت، (چرا که خیلی از عظمتهای تمدنی شرق از بین رفته بود) بلکه شرق شناسی را با هدف شناخت قویتر شرق و دنیای اسلام برای استعمار بهتر و گستردهتر شرق جدی گرفتند. تبیین ابعاد عمیقی از این موضوع را باید در کتاب ارزشمند «شرق شناسی» نوشته ادوارد سعید در سال ۱۹۷۸ جستجو کرد. ادوارد سعید یکی از بنیانگذاران نظریه پسااستعماری شناخته میشود و کتاب شرقشناسی از آثار برجسته اوست.
در نقطه مقابل، غرب شناسی در شرق و عالم اسلام هیچگاه ظهور و بروز عینی نیافت، چراکه نه تزریق خودباختگی در برابر تمدن غرب، اجازه غرب شناسی با هدف زمینه سازی برای رقابت با غرب و احیا تمدن اسلامی میداد و نه در شرق انگیزهها و شرایط استعمار و استعمارگری وجود داشت.
از طرف دیگر، نباید فراموش کرد که غرب خصوصاً طی سده اخیر تمایلی به درک عمیق غرب در کشورهای اسلامی نداشته است. به بیان دیگر، از منظر غربیها، هر قدر که مواجهه شرق و عالم اسلامی با غرب، ظاهری تر و سطحیتر باشد، فرصت بیداری در شرق و دنیای اسلام ایجاد نخواهد شد و جریان نواستعماری با مانع کمتری روبروست. با این ملاحظه، نه شرق و عالم اسلام در مسیر غرب شناسی حرکت کرده و نه غربیها به هموار شدن این مسیر تمایلی نشان دادهاند.
با این وجود، پیروزی انقلاب اسلامی و برگشتن خودباوری به بخشهای مهمی از عالم اسلام و همچنین احیای تفکر بازگشت تمدن اسلامی، تدریجاً تفکر غرب شناسی با هدف شناخت عمیق هجمههای غرب علیه اسلام و درک نقاط ضعف و قوت آن و همچنین رقابت با غرب با رویکرد تمدنی را ایجاد کرد و رشد داد. از نظر بنده، غرب شناسیِ انتقادی نقطه مقابل غرب شناسی ظاهری، سطحی و تقلیدی است. نباید فراموش کنیم که خودباختگیها در عالم اسلامی موجب شد که هرگونه ترقی مساوی با غربی شدن بشود؛ به همین دلیل در یک دوره نسبتاً طولانی، شاهد تقلید بی چون و چرا و ذلیلانه از ظواهر غربی هستیم که امثال میرزا ملکم خانها در ایران، از آن به غربی شدن از فرق سر تا ناخن پا تعبیر کردند.
شاید بعضیها از فرایند کشف و انتقال ظواهر تمدن غربی به عالم اسلامی نیز نوعی غرب شناسی تعبیر کنند، اما روشن است که وقتی امروز از غرب شناسی با وصف انتقادی سخن به میان میآید، بحث بر سر تقلید از غرب نیست، بلکه بحث بر سر به شکست کشاندن پروژه غربیِ استحاله عالم اسلامی و فراتر از آن، رقابت تمدنی اسلام با غرب است. بر اساس آنچه عرض کردم، معتقدم اولاً، غرب شناسی یک دانش منفعل نیست، بلکه با رویکرد تمدنی، ابعاد تهاجمی به خود گرفته است و ثانیاً، ظهور غرب شناسی انتقادی بیش از هر چیز مولود انقلاب اسلامی است؛ یعنی این انقلاب اسلامی است که موضع عالم اسلامی را در برابر غرب تا حد زیادی تغییر داده و خواهد داد.
*نقطه آغازین غربشناسی کجاست؟ به عبارت بهتر و از نگاه شما، چگونه باید پروژه پژوهشی غرب شناسی انتقادی را آغاز کرد؟
به نظر میرسد، نقطه آغاز، فلسفه غرب مدرن است؛ یعنی باید شناخت غرب را از نقطه دگرگونی در فلسفه و حاکمیت اندیشه جدید غرب با همه اقتضائاتش شروع کرد. من از فلسفه جدید غربی وجه نظریِ روح غرب تعبیر میکنم. البته روح غرب شامل وجه عینی غرب هم میشود، اما روح غرب در بستر همین فلسفه متولد شده است. از آنجا که من روح حاکم بر غرب را متشکل از دو لایه نظری و عملی می دانم، معتقدم توقف در فلسفه جدید غرب، ما را از واقعیتهای عینی غرب محروم میکند. بنابراین، باید مراقب بود به اسم غرب شناسی، در فلسفه غرب متوقف نشویم. نقطه دیگری که هم زمان یا بعد از فلسفه جدید غرب باید به نقطه شروع غرب شناسی تبدیل شود. ادراک مراحل تکوین و تکون علم جدید در غرب است که حتی بین خود و فلسفه مرزکشی میکند.
به بیان دیگر، پایههای علم جدیدی که در ابتدا با افکار بی کن و همفکران او تئوریزه میشود، هدف فلسفه را در شناخت ماهیت و کنه اشیا عوض میکند و کشف قوانین حاکم بر پدیدهها را با رویکرد تسلط بر طبیعت و تولید رفاه مادی هدف اصلی خود قرار میدهد. در واقع هرچند هم زمان با بی کن تلاشهایی از سوی دکارت و غیره به منظور حفظ فلسفه صورت میگیرد، اما از فلسفه سنتی فقط ریاضیات باقی میماند و مابعد الطبیعه به نفع علم مدرن از فلسفه خارج میشود.
به نظر من فهم فرایند شکل گیری علم مدرن و چارچوب و اهداف آن در غرب شناسی خیلی اهمیت دارد، هرچند پایههای علم در غرب دائماً در حال تغییر بوده است، به طوری که فلسفه علم قرن بیست و یک، با فلسفه علم قرن هجده و نوزده تفاوتهای قابل توجهی دارد که باید عمیقاً درک شود، اما همه اینها با یک چیز کامل میشود و آن تاریخ است.
در حقیقت، معتقدم که اگر مطالعه فلسفی تاریخ غرب نباشد، فهم دگرگونی فلسفه غرب و همچنین فرایند تکوین و تکون علم مدرن ممکن نیست، چرا که فلسفه یا علم مدرن در غرب از اتمسفر خود جدا نیست و فلسفه یا علم مدرن، منفک از فضای تاریخی حاکم بر غرب قابل درک نیست، البته من بر خلاف خط تاریخ فلسفه که خط پر رونقی است، فکر میکنم ما نباید در مطالعه تاریخی غرب حتی با رویکرد فلسفه تاریخ که در جای خود قابل بحث است، از آنچه در کف جامعه غربی چه میان نخبگان و چه عامه مردم اتفاق افتاده غافل شویم و مطالعه تاریخی را به تاریخ فلسفه یا تاریخ علم تقلیل دهیم.
بنابراین من دایره مطالعه تاریخی را باز میکنم و به ویژه متون ادبی دوره رنسانس و سپس روشنگری را بخش مهمی از همین بررسی تاریخی تلقی میکنم. نتیجهای که از این بحث میشود گرفت این است که ما در نقطه شروع غرب شناسی انتقادی، با یک مثلث روبرو هستیم که فلسفه، علم و تاریخ سه ضلع آن را تشکیل دادهاند.
*شخصیتها و جریانهای عمده غربی که به نقد اندیشه و فرهنگ غرب پرداختهاند را نام برده و عملکرد آنها را ارزیابی کنید؟
ما به جز منتقدین شرقیِ غرب یا منتقدین مسلمان که از بیرون به غرب نگاه کردهاند و به همین دلیل توفیقات خوبی هم در کلان نگری داشتهاند، با شمار زیادی از منتقدان غربی به ویژه در میان فلاسفه روبرو هستیم که اتفاقاً بخش مهمی از رشد غرب، به همین تلاشهای گسترده انتقادی برمی گردد. حجم اصلی این خودانتقادی مربوط به قرن هجده و نوزده است که دهها اندیشه با یکدیگر برخورد کردند و از دل این برخوردها ای سمهای مختلفی متولد شد. البته بخش اعظم این نقدها در قلمرو اومانیسم و فرزند آن یعنی مدرنیسم است؛ در واقع، منتقدان، بنایی به چالش کشیدن مدرنیسم ندارند و همه تلاش آنها برای تحقق اهداف مدرنیسم است، حتی حلقه فلاسفه منتقد آلمانی مانند مکتب فرانکفورت در قرن نوزدهم که منتقد خط سیر تمدن غربی به شمار میرود، با همه اهمیتی که دیدگاههای آنها دارد، به یک حلقه منزوی و تبعیدی تبدیل میشود.
با این حال، معتقدم که با اوج گیری نظام سرمایه داری و تسلط آن بر ساحت علم، خودانتقادی در غرب فروکش کرد و حجم آن در قرن بیستم و بیست و یکم تدریجاً کاهش یافت. اگر نگوییم فروکش کرد، لااقل میتوان گفت دیگر در حد رونق دو قرن قبل از آن نیست. البته در قرن بیست و بیست و یک هم منتقدین بزرگ به ویژه پست مدرنها حضور دارند، اما نظام سرمایه داری تلاش کرد تا با ثبات بخشی به حرکت علم و زندانی کردن علم و فناوری در سیلیکون ولیها، منافع عظیم و فزاینده خود را از ناحیه علم تثبیت کند.
بنابراین نه فقط عمده پست مدرنها به دنبال برگرداندن خلوص مدرنیسم بودند، بلکه اگر هم به خط تمدنی غرب نگاه انتقادی داشتند، این نگاه انتقادی، به دنبال تعویض ریل نبود. شما به شرایط دهههای اخیر توجه کنید؛ غرب خط قرمزهایی به ویژه در عرصههای سیاسی دارد که اگر کسی از این خطوط عبور کند، نام او مثلاً در کتاب ۱۰۱ پروفسور خطرناک که در ایالات متحده منتشر شد درج میشود. با همه اینها، امروز میتوان چند دسته منتقد در غرب را نام آورد و از دیدگاههای انتقادی آنها در مسیر غرب شناسی سود برد.
به جز فیلسوفان قارهای که ساینتیسم را رد میکنند و فیلسوفان اگزیستانسیالیست به ویژه هایدگر که نقش مهمی در فهم ذات غرب و باز کردن پنجره جدید به سوی عالم معنا دارند، یا دریدا که در این اواخر متأثر از هایدگر، خوانش جدید و منحصربه فردی از سنت فلسفی غرب ارائه داد و البته آنها نیز جزو فیلسوفان قارهای شمرده میشوند، دسته اول منتقدین، شبه سوسیالیست های جدیدی هستند که هرچند شباهتی به مارکسیستها و چپ گراهای معروف ندارند، اما هیچ گاه دست از نقد مجدانه غربِ لیبرال برنداشته اند. مثلاً چامسکی، زبان شناسی است که به قول خودش در قامت تفکر سوسیالیسم آزادیخواه، شدیدترین نقدها را به غرب سلطه جو با محوریت امریکا دارد. دسته دوم، کسانی که در پایگاه لیبرالیسم دارای موضع انتقادی هستند که من برای نمونه در فلسفه علم به فایرابند اشاره میکنم که هرچند در نهایت به دنبال بازگشت به مدرنیسم ناب است، اما از خط مستقیم علم به مثابه تلاش نظام سرمایه داری برای تأمین منافع خود پرده برداری میکند.
یا به ژوزف استیکلیتز، نوبلیست اقتصادیِ امریکایی اشاره میکنم که عملاً پته بانک جهانی، صندوق جهانی پول و به طور غیرمستقیم، سازمان تجارت جهانی که امروز به بالهای نظام سرمایه داری تبدیل شدهاند را ریخت و حقایق مهمی را از مکانیزمهای نظام سرمایه داری افشا کرد و دسته سوم که در دو دسته اول و دوم جا نمیگیرند و مسلمانان غربی منتقد غرب و سنت گرایان را هم میتوان در همین دسته سوم قرار داد. مثلاً رنه گنون فرانسوی که مسلمان شد، فریتهوف شوئون و تیتوس بورکهارت، آلمانی سوئیسیتبار که اولی بنیانگذار و دومی از اصحاب حکمت خالده به شمار میرود و همچنین سید حسین نصر که با وجود مخالفت با انقلاب اسلامی و نظام فقاهتی، امروز از برخی جهات، یکی از مفید و تیزترین نقدها را از پایگاه سنت گرایی به غرب وارد میکند. به هر حال، من قصد احصاء و دسته بندی دقیق منتقدین را ندارم و فقط از باب مثال، به موارد اخیر اشاره کردم، اما شما میتوانید به فهرست مفصلی از منتقدین جدی غرب در قرن بیستم و قرن حاضر دست پیدا کنید که با وجود تفاوتهای فراوانی که با هم دارند، در نقاطی درباره غرب با هم مشترک اند.
*نظام سرمایه داری چه نسبتی با ظهور و بروز تمدنِ غربِ معاصر داشته است؟
به نظر میرسد غربِ امروز بیش از هر چیز محصول برهم کنش نظام نوسرمایه داری و علم و فناوری است که توانست با انقلاب صنعتی در قرن هجده میلادی، غرب را به قدرت مادی اول جهان تبدیل کند. حتی سبک زندگی غربی بیش از همه، مولود شرایط زیستی ای است که بقا و دوام نظام سرمایه داری را تضمین میکند. امروز نظام سرمایه داری معادلاتی را بر حیات بخش عمدهای از مردم جهان حاکم کرده و به هم ریخته شدن این معادلات را به هیچ وجه برنمی تابد.
دقت داشته باشید که جدای از جریان چپِ ضد
سرمایه داری، عده قابل توجهی از منتقدین در دنیا هستند که معادلاتی که نظام
سرمایه داری بر جهان من جمله خود غرب حاکم کرده است را در ستیز با جوهر
انسان و کشنده آزادی در نهاد انسان توصیف میکنند. معتقدم پاشنه آشیل تمدن
غربی، نظام سرمایه داری است و اگر این نظام با فروپاشی روبرو شود که
نشانههای آن به چشم میخورد، گزینه بعدی آن دیگر نظام دموکراسی سوسیال یا
به تعبیر بعضی منتقدین، سوسیالیسم آزادی خواه نیست، چراکه امروز جریان
دموکراسی سوسیال هم نمیتواند وابستگی خود را به نظام سرمایه داری انکار
کند، لذا با فروپاشی نظام سرمایه داری عملاً غرب دچار چندپارگی و سپس سقوط
میشود و فرصت مناسبی برای گسترش تفکر اسلامی در بخش عمدهای از غرب ایجاد
خواهد شد که در جای خود محل تأمل است.
*آیا
مواجهه گزینشی با غرب صحیح و امکانپذیر است؛ به این معنا که با تفکیک
باورها، پیامدها و محصوالت غربی در دو حوزه خوب و بد قائل به این اندیشه
باشیم که هر آنچه متعلق به غربِ خوب است را اخذ کرده و از غربِ بد اجتناب
کنیم؟
من جزو کسانی هستم که متأثر از نهضت فکری امام خمینی (ره)، در عین واقع بینی درباره غرب و توجه به حاکمیت جهان بینی الحادی بر آن، غرب را پدیدهای نجس نمیدانند و به امکان گزینش دستاوردهای فکری، علمی، فنی و صنعتی غرب مدرن و استفاده از نقاط قوت و مزیّت های آن قائل اند. اگر به دأب اسلام توجه کنید، اسلام ابایی از امضا و بهره گیری از دستاوردهای مثبت بشری که تعارضی با اصول و احکام اسلامی در آنها مشاهده نمیشود یا امکان تغییر در آنها هست ندارد.
به نظر من، اصولاً تمام آنچه محصول غرب و تمدن غربی میدانیم، محصول مدرنیسم نیست، بلکه قسم مهمی از آن محصول کُنش انسانی است که البته مدرنیسم، هم سرعت بی سابقهای به آن بخشیده و هم جهتهای خاصی به آن داده است. البته در این میان، دستاوردهایی نیز وجود دارد که ذات آن با جهان بینی الحادی درآمیخته و لذا دگرگونی در آن یا تغییر دادن در جهت گیری هایش ممکن نیست، اما من معتقدم این موارد به ۵ درصد هم نمیرسد. بنابراین نه فقط میتوان مثلاً با بهره گیری از بُنیه علمی و فناوری موجود در غرب، خط جدیدی از علم و فناوری را در جهت سعادت انسان به وجود آورد، بلکه میتوان با تغییرات هوشمند در جهت گیری علم و فناوریِ برآمده از غرب، از همین علم و فناوریِ موجود، برای رقابت با تمدن منحط غرب و حرکت به سمت شکل گیری تمدن نوین اسلامی استفاده کرد، چیزی که در جمهوری اسلامی تجربه اولیه آن موجود است. اتفاقاً غرب شناسی انتقادی میتواند چارچوب مواجهه گزینشی با غرب را در اختیار ما قرار دهد.
*در آخر، چه پیشنهاد یا توصیهای در زمینه غربشناسی انتقادی دارید؟
من مایلم در پایان عرایضم چند اصل مهم را خدمتتان یادآوری کنم: یکم. نگاه بخشی یا توریستی به غرب نمیتواند غرب شناسی قلمداد شود. غرب شناسی باید از جامعیت و انسجام لازم برخوردار باشد.
دوم. لازمه غرب شناسی، عُمق نگری و پرهیز از ملاحظات ظاهری و سطحی است. ملاحظات سطحی و ظاهری دو وجه دارد: وجه اول مبهوت قدرت مادی غرب شدن و ناتوانی در مشاهده باطن غرب است و وجه دوم، تمرکز بر روی عیوب ظاهری غرب و ندیدن مسائل اصلی و جدی که گاه با اغراق گری هم توأم میشود. از طرف دیگر، نباید غرب شناسی با شعارزدگی و سیاست زدگی آمیخته شود و به جای پیگیری در دانشگاه و حوزه، نُقل مجالس عوامانه شود.
سوم. نباید در غرب شناسی منفعل بود و صرفاً با رویکرد دفاعی به غرب شناسی پرداخت. صحیح این است که غرب شناسی برآمده از یک رویکرد فعّال و مبتکرانه باشد که من از آن به رویکرد تمدن ساز تعبیر میکنم.
چهارم. در غرب شناسی، روش فلسفی میتواند با روش علمی و تجربی آمیخته شود، یعنی هم نگاه کلی به جزئی و هم نگاه جزئی به کلی مبتنی بر تجربه میتواند کارساز باشد و زمینه رسیدن به غرب شناسی واقع بینانه تر را مهیا کند.
پنجم. سنتهای الهی که در فلسفه الهی تاریخ بحث میشود میتواند در بستر تاریخی غرب جستجو و بر اساس آن، قوانینی درباره وضع کنونی و آینده غرب وضع شود. امروز وقتی از فروپاشی حتمی تمدن غرب صحبت میکنیم، عمدتاً به قوانین برآمده از سنتهای الهی تکیه داریم.