صد دانه یاقوتوقتی الفبا را یاد گرفتیم و شروع به خواندن کردیم یکی از اولین شعرهایی که میخواندیم شعر" من یار مهربانم" بود آنجا که میخواندیم " من یار مهربانم ، دانا و خوش بیانم ، گویم سخن فراوان با آنکه بیزبانم"
وقتی یار مهربان میخواست عظمت خداوند را به زبان کودکی به ما بگوید، دست به دامن مصطفی رحماندوست شد و از زبان او درس "انار صد دانه یاقوت" را یادمان داد و گفت: صد دانه یاقوت، دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته، یاقوتها را پیچیده با هم در پوششی نرم پروردگارم".
خوشا به حالت ای روستاییاین روزها که آلودگی هوا همه را به شدت آزرده خاطر میکند و انواع بیماریها را به دنبال دارد ما دلمان برای سادگی و صمیمیت روستا و آب و هوای خوش ان تنگ شده و به یاد دوران مدرسه مان
به فرزندان روستا میگوییم "خوشا به حالت ای روستایی، چه شاد و خرم چه باصفایی" و به او میگویم "در شهر ما نیست جز دود ماشین، جز داد و فریاد، خوشا به حالت که هستی آزاد " و باز دلتنگیهایمان تمامی ندارد، چرا که ما نیز میخواهیم همچون پرنده سبکبال در هوای خوش اردیبهشتی روستا قدم بزنیم.
ما که در یک شهر درس میخواندیم بقیه شهرها را نمیشناختیم و نمیدانستیم آنها در کجاها زندگی میکنند ولی وقتی با کتابهایمان دوست شدیم در درسهای بعدی خواندیم مردم میهن ما در کوهستانها، دشتها و در کنار دریاها زندگی میکنند و البته هر کجا که باشند ایرانی هستند و برای همیشه به خاطر سپردیم که ایران عزیزمان را همچون جان خویشتن گرامی بداریم و بگوییم "خوب و عزیزی ایران زیبا، پاینده باشی ای خانه ما، در هر کجایت خون شهیدان پیوسته جاری است ای خاک ایران."
شعر زیبای ملکالشعرای بهارجدا شد یکی چشمه از کوهسار، به ره گشت ناگه به سنگی دچار ... یکی از شعرهایی بود که ملکالشعرای بهار را با این شعر شناختیم و او چه زیبا در درسهای بعدی ما را به تلاش و کوشش توصیه کرد آنجا که گفت "ز کوشش به هر چیز خواهی رسید، به هر چیز خواهی کماهی رسید. "
وقتی داستان ۲ کاجی که خارج از ده در کنار خطوط سیم پیام روییده بودند را خواندیم دلمان به حال کاجی که ریشههایش از خاک بیرون بود سوخت و آن موقع بود که قدر دوستیهایمان را دانستیم، چرا که ما چون کاج سنگدل نبودیم که چند روز تحمل دوستش را نداشت و عاقبت خودش نیز با تبر تکهتکه شد.
حسنک کجایی/ دلخوشی زاغ با قالب پنیرما مسوولیتپذیری را از حسنک آموختیم آنجا که درس "حسنک کجایی " را خواندیم و دانستیم حسنک پسر بچه روستایی بود که مسوولیت نگهداری از حیوانات خانهشان را بر عهده داشت و به خوبی از عهده این مسوولیت بر میآمد، اما او یک روز هنگام بازگشت از مدرسه دیر کرده بود و حیواناتی که دلتنگش شده بودند سراغ او را میگرفتند به جز زاغی که سرخوش از پیدا کردن قالب پنیری بود که میخواست روی شاخه درختی بزم خود را کاملتر کند اما روباه مکار با تملق و چاپلوسی زاغ را فریب داد و زاغ دهانش را برای آواز خواندن بیموقع باز کرد و شد آنچه که نباید میشد.
لعنت بر دهانی که بیموقع باز شودهمچنان که زاغ دهانش را برای آواز خواندن باز کرده بود تا روباه مکار پیروز این میدان باشد، لاک پشت و ۲ مرغابی نیز بودند که در یک آبگیر زندگی میکردند و در اثر خشکسالی تصمیم گرفتند با لاک پشت به جای دیگر بروند و او را به وسیله تکه چوبی که به دندان گرفته بود به آسمان ببرند به این شرط که اصلا حرفی نزند، ما میدانستیم که لاک پشت طاقت ندارد و بیموقع دهانش را باز کرده و سقوط میکند و صد البته چنین شد و آن موقع بود که ما یک صدا میگفتیم "لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود."
کارتهای صدآفرینما دهه شصتیها هیچ وقت کارتهای صد آفرین و هزار آفرین را فراموش نمیکنیم که خانم معلم مهربان در دفترهایمان میچسباند و چه ذوقی میکردم وقتی پدرم برای هر کارت صد آفرین 20 تومان به من جایزه میداد و من سرمست از شادی کودکانه انگار فتح بزرگی کرده بودم و ۲۰ تومان خود را به رخ بقیه خواهرها و برادرانم میکشیدم.
کارت صد آفرینهایمان را جمع میکردیم تا وقتی که تعداد آنها بیشتر شد یک جایزه دیگر هم دریافت کنیم و جمله نوشته شده زیر کارتهای صد آفرین را نیز هنوز در ذهن داریم که نوشته بود " من با سلاح درسم ، با رهنمود قرآن، میرم به جنگ دشمن "
رادیو دوست صبحگاهی ما بود هر روز صبح که میخواستیم به مدرسه برویم ساعت ۶:۴۰ تا ۷ صبح رادیو برنامه "بچههای انقلاب" را پخش میکرد و ما همزمان با گوش دادن به این برنامه آماده رفتن به مدرسه بودیم و البته ظهر هنگام برگشتن از مدرسه با سوار شدن به چرخ و فلکهای دم مدرسه نیز تمام خستگیهای درس و مدرسه از یادمان میرفت.
لیوانهای تاشو بازیها و دل مشغولیهای ما مانند بروبچههای امروز در پشت سیستمهای کامپیوتری یا گوشیهای هوشمند یا گیم نتها نبود، بازیهای ما پر از سرو صدا و خندههای کودکانه بود. بازی های وسطی، هفت سنگ ، پیل دسته و تیله بازی بود، یادش به خیر باد با آب و مایع ظرفشویی کف درست کرده، در لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست شود. با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تار عنکبوت درست میکردیم و البته باید گفت ما هم برای خودمان مخترعی یا مکتشفی بودیم.
موقعی که مدرسه میرفتیم نیمکتهای یک نفره نداشتیم که دور از هم بنشینیم، میز و نیمکتهای ما چوبی و سه نفره بود که موقع امتحانات یکی از ما پائین میرفت و ۲ نفر دیگر روی نیکمت به سوالات پاسخ میدادیم و یک کیف وسط میگذاشتیم تا مبادا ورقه همدیگر را ببینیم.
مدرسههای ما پر بود از تفریحات سالم و چه ذوق مرگ میشدیم برای داشتن خط کشهای متحرک و چقدر هیجان داشتیم برای عکس برگردانهایی که محکم بر روی مچ دست خود میکوبیدیم تا عکس آن روی مچ دست بیفتد و بعد ۲ تا خط میکشیدیم و میشد ساعت مچی.
لیوانهای قرمز رنگ تاشو دوران مدرسه نیز خاطرات خاص خود را دارد. ما بچه دبستانیها باید این لیوان مخصوص خود را حتما به مدرسه میبردیم، یک نفر به نام مامور آب خوری در مدارس بود که اسم دانشآموزانی را که بدون لیوان آب میخوردند را مینوشت برای همین هر کدام از ما بروبچ مشتری این لیوانها بودیم.
طمع تلخ جنگدر کنار همه این خاطرات و نوستالژیها ما دانشآموزان دهه شصت، دانشآموزان روزهای سخت هستیم، ما با همه دلخوشیهای کودکانهمان قد کشیدیم دوران مدرسه ما با ترس و اضطراب روزهای جنگ گذشت، ما نسل متفاوتی از همه نسلهای کودکان ایران زمین هستیم، جنگ یک پدیده شوم است که خدا نکند هیچ کودکی و هیچ دانشآموزی طعم تلخ جنگ را بچشد و وقتی وارد گلستان علم و دانش میشود ترکشهای نابرابر جنگ روحش را بیازارد، اما دشمن بعثی روح و جسم ما را آزرد ما نمیدانستیم آیا فردا همه همکلاسیها، همشاگردیها و معلم خوبمان را میبینیم چون هر لحظه شهرهایمان در وضعیت قرمز بود و بمباران میشد.
برخی معتقدند ما بچههای دهه شصت نسل سوختهایم، میگویند ما کودکی نکردیم ما بچههای روزهای سخت بودیم و همه دوران کودکی ما با صدای آژیرهای قرمز و پر از استرسها و دلهرههایی گذشت که دشمن بعثی بر ما تحمیل میکرد.
درس خواندن ما با زیادهخواهیهای دشمن زبونی همراه شد که فتح چند روزه میهن اسلامیمان را در سر میپروراند و پدران و برادران ما برای دفاع از این آب و خاک از هیچ کوششی دریغ نکردند تا ما همچنان به عشق وطنمان درس بخوانیم و در همان سالهای آتش و خون بود که معلمهایمان در قاب تصویری تلویزیون برایمان درس میدادند و ما گاهی فکر میکردیم که آقا معلم یا خانم معلمی که در تلویزیون با ما حرف زده و درس میدهند ما را میبیند و ما نیز میتوانیم با او حرف زده و اشکالات درسی خود را از او بپرسیم. اما بعدها متوجه شدیم که آنها ما را نمیبینند و حرفهایمان را نمی شنوند و فقط ما از طریق تلویزیون آنها را میبینیم.
ما پس از نوشتن مشقهایمان میگفتیم، فردا چه کسی دفتر مشق شبم را خط خواهد زد.
انشاء نوشتههای مشترک" به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند" این جمله مقدمه مشترک همه انشاهای ما دانشآموزان دهه شصت بود و ما هر شهیدی که به شهرمان میآمد همراه با مادر، پدر خواهر و برادرهایش گریه میکردیم.
ما روزهای ترس و دلهرهآوری را تجربه کردیم وقتی سر کلاسهای درس وضعیت قرمز اعلام میکردند دوان دوان خود را به سنگر مدرسه میرساندیم، شنیدن آژیر قرمز از رادیو و تلویزیون از بلندگوی مدرسه کابوس ما شده بود و ما میترسیدیم از موشکهای صدام بعثی و هر روز چشم به در میدوختیم تا بدانیم پدرانمان کی از جنگ بر میگردند.
خندهای از سر شوقدر اواخر دهه شصت اسرا که برگشتند ما از ته دل شاد شده و خندیدیم دهههای فجر مدرسههایمان را تزئین میکردیم.
ما دانشآموزان قانعی بودیم، قلکهای پلاستیکی سبز و نارنجی به شکل تانک و نارنجک توزیع کرده بودند و ما این قلکها را با پولهای خرد یک تومنی و ۲ تومنی پر میکردیم تا برای کمک به رزمندگان به جبههها فرستاده شود.
بعد از کتابهای درسی، دلمشغولیهایمان در کارتونهای سیاه و سفیدی خلاصه میشد که بیشتر از ۲ شبکه تلویزیونی وجود نداشت، ما بچههای کارتونهای سیاه و سفید بودیم و البته در کنار کارتونها بعضی از فیلمهای بزرگترها را نیز تماشا میکردیم.
عروسکهای هادی و هدی، کارتون "دختری به نام نل"، " حنا در مزرعه" ، "پسر شجاع" ، هاچ زنبور عسل و"خونه مادربزرگه" و چند دیگر کارتون دیگر و فیلمهایی مثل "سلطان و شبان "، "جنگجویان کوهستان"، "سالهای دور از خانه" که به اسم "اوشین" شناخته شده بود از دوست داشتنیترین فیلمها و کارتونهای این ۲ شبکه بود.کارتونهاى دوست داشتنى و داستانهایى که هرگز از ذهن ما محو نخواهند شد. کارتونهایى که هم دلنشین بودند، هم آموزنده، کارتونهایی که بچه یتیمها قهرمانهایش بودند و البته بعضىهایشان سریالى بودند و ۶ ماه تا یک سال طول مىکشید تا به پایان برسند.
ما بروبچه های آن زمان نه موبایل داشتیم، نه لبتاپ و نه تبلتی که با آن پز مد روز بودن بدهیم ،چیزی به نام اینترنت و فضای مجازی و شبکههای اجتماعی نداشتیم که بتوانیم در شبکههای اجتماعی همدیگر را لایک بکنیم یا استیکر بفرستیم، ما به جای استیکر فرستادنها به خانههای همدیگر میرفتیم و دور هم جمع شده با هم درس خوانده و تلویزیون میدیدم. تلویزیونی که فقط ۲ شبکه داشت، شبکه یک و ۲ که البته سیاه و سفید بود.
آقای حکایتی و دیدنیها
ما بر و بچههای دهه شصت در تلویزیونهای سیاه و سفیدمان ۲ تا خانم مجری خوب و مهربان داشتیم خانم خامنه و خانم رضایی که از قاب جادویی تلویزیون همیشه به ما درس مهربانی میدادند، آنها بخش جداییناپذیر نوستالژیهای ما بچههای دهه شصت هستند.
در این ۲ شبکه سیاه و سفید آقای حکایتی هم برای ما دهه شصتیها حکایتها داشت، او که با آواز میخواند " یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود روبه روی بچهها قصهگو نشسته بود، قصهگو قصه میگفت، قصه شاه و پری "
بعد از دیدن و شنیدن حکایتهای آقای قصهگو، آقای ایمنی درس صرفهجویی میداد و با خواندن شعر آهنگین" امروز درس چی داریم، درس ایمنی داریم شما بگو ببینم فرزند نازنینم، هرگز نشه فراموش لامپ اضافه خاموش" میآموخت همیشه باید لامپ اضافی خاموش باشد.
آقای دیدنیها نیز هر شب جمعه برایمان دیدنیهای جدید میآورد، برنامه دیدنیها بخشهای متنوعی داشت که برای مردم خیلی جذاب بود. در دوران بمباران و آژیرکشان این برنامه پخش میشد و در هیاهوی زندگی همراه با جنگ مردم دقایقی را با این برنامه احساس شادی پیدا می کردند.
بر اساس این نوشته از خبرنگار فارس، در آخر خاطرات و نوستالژیهای دهه شصت تمام شدنی نیست و مهرماه که از راه میرسد بوی خیلی چیزها نیز به مشام میرسد، بوی کتاب و دفترهای تازه جلد شده، بوی لباسهای تازه دوخته و خرید شده و لوازمالتحریرهایی که هر کدام از آنها بوی تازگی دارند و آماده خط خطی شدن هستند.