چهارشنبه ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۱۶:۱۲
کد خبر: ۱۲۵۱۱۳
|
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۴۰۱ - ۱۴:۱۱
معرفی کتاب عارفانه: زندگینامه و خاطرات شهید عارف احمدعلی نیری
کتاب عارفانه نوشتهٔ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. انتشارات شهید ابراهیم هادی این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، زندگینامه و خاطرات شهید عارف احمدعلی نیّری را در بر دارد.
عاشقانه های یک جوان عارف
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ و هنر، کتاب عارفانه فردی به نام عارف احمدعلی نیّری را به‌وسیلهٔ خاطرات و شرحی از زندگی‌نامهٔ وی، به خوانندهٔ خود، می‌شناساند.
بخشی از این کتاب را مادر شهید، به‌عنوان راوی، توضیح داده است.

بخش‌هایی از کتاب عارفانه

«این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده

امروز سوم اسفند سال ۱۳۶۴ است. جمعیت این شعار را می‌داد و پیکر شهید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین‌الدوله حرکت داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم.

جمعیت که بیشتر آن‌ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت‌الله حق‌شناس بودند شدیداً گریه می‌کردند و طاقت از کف داده بودند.

من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت‌الحق، حاج آقا حق‌شناس این استاد اخلاق و سلوک الی‌الله می‌رسیدم و از جلسات پربار این استاد استفاده می‌کردم.

سال‌ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می‌گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خودساخته راه پیدا کنم.

شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته، برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.

مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا (س) بردند. من هم به همراه آن‌ها رفتم.

در آنجا به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده‌ی تدفین شد.

چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز، شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهره‌ی شهید را ببینم.

درب تابوت باز شد. چهره‌ی معصوم و دوست‌داشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود.

گویی به خواب عمیقی فرورفته! اصلاً چهره‌ی یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت. تازه دوستان او می‌گفتند: از شهادت او شش روز می‌گذرد!

دست این شهید به نشانه‌ی ادب روی سینه‌اش قرار داشت! یکی از همرزمانش می‌گفت: در لحظه‌ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.

وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد: «السلام علیک یا ابا عبدالله»

بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی‌کفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانه‌ی ادب بر سینه‌اش قرار دارد!

برای من عجیب بود. چرا طلّاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولاً انسان‌های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف داده‌اند!؟

پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود!

پرسیدم: چیزی شده؟!

گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه‌ی عطرهای دنیایی فرق داشت!

امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفته‌اند: خود استاد حق‌شناس در مراسم حضور می‌یابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود.

من در اطراف درب مسجد امین‌الدوله ایستادم. می‌خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد.

این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند.

بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه‌آه، آقا جان... دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: «بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می‌کنید؟!»

... شب موقع نماز فرارسید. در شب‌های دوشنبه و غروب جمعه ایشان مجلس موعظه داشتند. یک صندلی برایشان می‌گذاشتند و این مرد وارسته مشغول صحبت می‌شد.

آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند.

بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می‌شد.

در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: «این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟

به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و...) می‌گویند حق است. از شب اول قبر و سؤال و... اما من را بی حساب و کتاب بردند.»

بعد مکثی کردند و فرمودند: «رفقا، آیت‌الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی‌دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید!»

من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می‌کردم. به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این‌گونه در وصف او سخن می‌گوید!؟

بعد از مراسم ختم به یکی از دوستان شهید گفتم: این شهید چندساله بود؟ گفت: نوزده سال!

دوباره پرسیدم: در این مسجد چه کار می‌کرد؟ طلبه بود؟

او جواب داد: نه، طلبه‌ی رسمی نبود. اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود. در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می‌داد.

تعجب من بیشتر شد. یعنی یک جوان نوزده‌ساله چگونه به این مقام رسیده که استاد این‌گونه از او تعریف می‌کند؟

آن شب به همراه چند نفر از دوستان و به همراه آیت‌الله حق‌شناس به منزل همان شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم.

حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره‌ای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند.

بعد نَفسی تازه کردند و فرمودند: من یک نیمه‌شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.

حضرت آقای حق‌شناس مکثی کردند و ادامه دادند: من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!

حاج آقا حق شناس درحالی‌که اشک در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده‌ام به کسی حرفی نزنید.

بعد از تأیید حضرت آقای حق‌شناس بود که برخی از نزدیک‌ترین دوستان این شهید لب به سخن گشودند.

آن‌ها آنچه را به چشم خود دیده بودند بیان کردند و من با تعجب بسیار، فقط گوش می‌کردم.

آیا یک جوان می‌تواند به این درجه از کمال بشری دست یابد!؟»

لینک مطالعه نمونه کتاب :


نظر شما