جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳
ساعت : ۰۹:۴۲
کد خبر: ۳۲۰۹۱
|
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۲:۱۴
حضرت آيت‌الله خامنه‌اي در سال 76، در گفت و شنودي صميمانه با جمعي از نوجوانان و جوانان، به ذکر خاطره‌اي از روز ورود امام خميني به ميهن در دوازدهم بهمن 57 پرداختند که بخش‌هايي از متن و صوت آن در آستانه سي و دومين بهار انقلاب توسط پايگاه اطلاع‌رساني دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب منتشر مي‌شود:

به گزارش شهر به نقل از دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت الله خامنه اي ، يکى از خاطرات خيلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ يعنى روز دوازدهم بهمن - شب سيزدهم - شايد اطّلاع داشته باشيد و لابد شنيده‌ايد که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلى‌کوپتر بلند شدند و رفتند.

 

تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم اين بود که هلى‌کوپتر، امام را در جايى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مى‌خواست جايى بنشيند که جمعيت باشد، مردم مى‌ريختند و اصلاً اجازه نمى‌دادند که امام، يک جا بروند و استراحت کنند. مى‌خواستند دور امام را بگيرند.

 

هلى‌کوپتر در نقطه‌اى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبيلى امام را سوار کرد. همين آقاى «ناطق نورى» اتومبيلى داشتند، امام را سوار مى‌کنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مى‌گويند: مرا به خيابان ولى‌عصر ببريد؛ آن‌جا منزل يکى از خويشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مى‌روند و سراغ به سراغ، آدرس مى‌گيرند، بالاخره پيدا مى‌کنند - منزل يکى از خويشاوندان امام - بى‌خبر، امام وارد منزل آنها مى‌شوند!

 

امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح که ايشان آمدند - ساعت حدود نه و خرده‌اى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکى استراحت کرده بودند! آن‌جا مى‌روند که نمازى بخوانند و استراحتى بکنند. ديگر تماس با کسى نمى‌گيرند؛ يعنى آن‌جا که مى‌روند، با کسى تماس نمى‌گيرند. حالا کسانى که در اين ستادهاى عملياتى نشسته بودند - ماها بوديم که نشسته بوديم - چقدر نگران مى‌شوند! اين ديگر بماند. چند ساعت، هيچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مى‌آيند، کسى دنبالشان نرود!

 

من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملياتِ مربوط به استقبال از امام بود - همين دبستان دخترانه رفاه که در خيابان ايران است که شايد شما آشنا باشيد و بدانيد - آن‌جا در يک قسمت، کارهايى را که من عهده‌دار بودم، انجام مى‌گرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما يک روزنامه روزانه منتشر مى‌کرديم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کرديم. عدّه‌اى آن‌جا بوديم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مى‌داديم.

 

آخر شب - حدود ساعت نه‌ونيم، يا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مى‌کردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان ديدم مثل اين که صدايى از داخل حياط مى‌آيد - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، يک حياط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نيست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، ليکن محلِّ رفت و آمد نيست - ديدم از آن حياط، صداى گفتگويى مى‌آيد؛ مثل اين‌که کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببينم چه خبر است. يک وقت ديدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مى‌آيند! براى من خيلى جالب و هيجان‌انگيز بود که بعد از سالها ايشان را مى‌بينم - پانزده سال بود، از وقتى که ايشان را تبعيد کرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شايد حدود بيست، سى نفر آدم، آن‌جا بودند - همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضيها گفتند که امام را اذيّت نکنيد، ايشان خسته‌اند.

 

براى ايشان در طبقه بالا اتاقى معيّن شده بود - که به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشته‌اند و ايام دوازده بهمن، گرامى مى‌دارند - به نحوى طرف پله‌ها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزديک پاگرد پله که رسيدند، برگشتند طرف ما که پاى پله‌ها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مى‌کرديم. روى پله‌ها نشستند؛ معلوم شد که خود ايشان هم دلشان نمى‌آيد که اين بيست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پله‌ها به قدر شايد پنج دقيقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقيقاً يادم نيست چه گفتند. به‌هرحال، «خسته نباشيد» گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.

 

البته فرداى آن روز که روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خيابان ايران است - نه مدرسه علوى شماره يک که همسايه رفاه است - و ديگر رفت و آمدها و کارها، همه آن‌جا بود. اين خاطره به يادم مانده است.

 

نظر شما