جمعه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۰۰:۲۳
کد خبر: ۷۳۳۸۹
|
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۹۲ - ۱۸:۱۲
یادداشتی به بهانه روز هوای پاک
یادداشت- حميدرضا نظري
كارشناس شركت بهره برداري مترو تهران
 
امروز با نگاه به آسمان سياه و دود گرفته شهرم حال غریبی دارم. انگار مرگ در مي زند؛ گويي چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه تکان می دهد و من قادر نيستم  به علت واقعی این حالت پی ببرم. 
مادرم می گوید: "حالت چطور است؟
می گویم: "دلتنگم؛ می خواهم سر به بیابان بگذارم! "
- به کجاچنین شتابان؛ بیابان؟!
- نه، نمی دانم؛ می خواهم به جایی بروم دورازاینجا؛ دور از هیاهو و جنجال شهربزرگ تهران؛ دورازترافیک سرسام آوروهجوم صداوآلودگی هوا و...
 ...  و دقایقی بعد، خودرادریکی ازایستگاه های متروی تهران می بینم؛ جایی درزیرزمین شهرم که تفاوت  بسیاری  با  روی  زمین دارد.  اینجا  دیگر آسمان دودگرفته نمی تواند مرا
 احاطه کند و بوق های گوشخراش توان آن ندارد تا درون خسته ام  را بلرزاند و بر روح و روانم سوهان بکشد. از پله برقی پیاده می شوم و به روی سکوی انتظارمی رسم... آه، چه می بینم؟! این سیل جمعیت و ازدحام مسافر....
 قطار در زمان تعیین شده به سمت جنوب تهران حرکت می کند. چشم هایم را می بندم تابه آرامش برسم. می خواهم به فضای بیرون ازواگن فکر نکنم، امافشردگی جمعیت وتنگی جا، مرا آزار می دهد. احساس می کنم که تنفس درچنین حالتی برایم سخت شده است . 
من به عنوان یک انسان، می خواهم نفس بکشم، می خواهم آسمان آبی شهرم را باهمه زیبایی هایش نظاره کنم، من از ماسک مخصوص جلوگیری از آلودگی هوا برصورت آدم های شهرم متنفرم؛ مرگ ماهی های کوچک درتنگ پرازآب آلوده، اشک ماتم برچهره ام می نشاند؛ من ازاین اشک وماتم هم گریزانم...
... قطار مترو خیلی سریع قبل ازاین که فکرش رابکنم مرا به مقصدمی رساند.
پس ازخروج ازایستگاه، بر آسفالت سیاه خیابان گام می نهم وبازهم موجی ازتیرگی هواوهجوم وحشتناک ماشین هاوآدم ها، همه وجودم رادربرمی گیرد. سرم را بلندمي كنم تا به آسمان سياه شهرم بنگرم، اما ناگهان صدای شیون مردی، شانه هایم رابه لرزه      درمی آورد:  " آهای آدم ها! این جایکی دارد می میرد"!
در چند قدمی ایستگاه مترو، پدری گریان رامی بینم که جسم بی رمق فرزند کوچکش را در آغوش گرفته و در خود مچاله شده است. تصاویری ازماهی کوچک و تنگ شکسته درمقابل دیدگانم به نمایش در می آید و از فرط درد، ستون فقراتم تیر می کشد. مرد، خسته و از پا افتاده، همچنان ناله سرمی دهدوکودک درجست وجوی چندلحظه هوای تازه، همچون ماهی بیرون افتاده ازتنگ، دست وپا می زند و ضربان قلبش به شمارش درمی آید... صداي ناقوس مرگ به گوش مي رسد. تحمل دیدن چنین صحنه ای راندارم، باید کاری بکنم، باید هوای تازه وسالم به او برسانم. بیش ازاین سکوت جایز نیست؛ بلافاصله کودک را ازمیان آغوش پدر می ربایم وباعجله ازپله های ایستگاه مترو پایین می روم                                              
                                                                 ***
 ... اینک، کودک زیبای سرزمین من، جان تازه ای گرفته است. لبخند معصومانه و مهربان او و پدرش، نگاه خندان مسافران قطار را به سوی خود جلب کرده است..من درحالی که دست کودک رابه گرمی می فشارم، ازپشت شیشه واگن قطاربه دیواره تونل و ریل آهنین می نگرم که باسرعت هرچه تمام تر از مقابل دیدگانم می گذرند. در آرامش به پشتی صندلی تکیه می دهم ودرخیال خود، به فضای آلوده و دهشتناك خارج از ایستگاه فکر می کنم كه هيولاوار عرصه را بر آدم هاي كوچك وبزرگ شهرم تنگ كرده است...
                                                                   ***
امروز، با نگاه به آسمان سياه و دود گرفته شهرم بازهم حال غریبی دارم. خدایا!  مرا چه می شود؟!... گويي چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه تکان  می دهد؛  انگار مرگ در مي زند...
نظر شما