به گزارش رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، هفتمین نشست ادبی «بشنو از نی» شرح و تفسیر اشعار مثنوی معنوی در فصل پاییز روز دوشنبه ۲۹ آبان ماه در فرهنگسرای گلستان با حضور کارشناس برنامه عبدالحمید ضیایی و جمعی از علاقهمندان به ادبیات و شعر فارسی با هدف آشنا کردن علاقهمندان با مباحث کتاب مثنوی معنوی مولانا و فرهنگ و ادبیات ایرانزمین برگزار شد.
در آغاز نشست، کارشناس برنامه درباره مسئله شر یا شرور در هستی مباحثی را مطرح کرد و گفت: در برابر شر و رنجهای اجتنابناپذیر چه باید کرد؟ این روزها با زلزله دردناک کرمانشاه رویارو هستیم و پرسشهای بیپایان و مهیبی که همچنان بیجواب ماندهاند. میدانید که زلزله لیسبون، پایتخت پرتغال، در سال ۱۷۵۵ میلادی، مشهورترین زمینلرزه تاریخ بشر است؛ نخست از آن رو که هفتاد هزار کشته بر جای گذشت و زیباترین شهر اروپا (بعد از لندن و پاریس) را از بستر نرم بر خاکستر گرم نشاند؛ دوم به دلیل سونامی هولانگیز و توفانی که در الهیات مسیحی برانگیخت. در واقع زلزله لیسبون تیر خلاص را به قرون وسطا زد. در برابر پرسش ویرانگر زلزله و چرایی آن چه میتوان گفت؟ زلزله بخشی از پرسشی بزرگتر به نام مسئله شر یا شرور در هستی است.
وی در ادامه به برشمردن گامهایی که مولانا برای حل یا منحل کردن رنج و شر برداشته، پرداخت و گفت:
گام اول: شر نسبی است.
در رویکرد مولانا به هستی، رنج، هر چند امری وجودی و واقعیتی ملموس است و نمیتوان آن را کتمان و انکار کرد، اما امری نسبی است. مولانا ما را دعوت میکند که از تقسیمهای دوگانه و منطق سیاه و سفید فاصله بگیریم. هر شری، از جهاتی خیر به شمار میرود. برای سفالگری که کوزههای خود را بر بام خانهاش چیده و خواستار حرارت خورشید و خشکی است، باران، شری دردناک است، اما همین باران برای کشاورزی که در زمین خود گندم کاشته، رحمت و مایه برکت است.
رود نیل، مظهر برکت و حیات بنیاسرائیل بود، اما همین آب بر اثر نفرین حضرت موسی، برای قبطیان مایه رنج و مرگ شد.
پـس بـد مطلـق نبـاشـد در جهــان بد به نسبت بـاشد، این را هـم بـدان
در زمانه هیـچ زهـر و قنـد نیسـت که یکی را پـا، دگر را بنـد نیسـت
زهر مار، آن مـار را باشـد حیـات نسبتـش بـا آدمـی باشـد ممــات
خلـق آبی را بـود دریـا چـو بــاغ خلق خاکـی را بود آن، مرگ و داغ
همچنیـن بر می شمـر ای مـرد کـار! نسبت ایـن، از یکی کـس تا هـزار
ضیایی با اشاره به گام بعدی گفت: گام دوم این است که بدانیم رنج، موجب کمال است. مولانا به نسبیت شرور اکتفا نمیکند و میگوید که رنج، موجب کمال است. شرور و رنجها موجب تکامل انسانی است. هر چند که برخی از رنجها و شرور محصول و نتیجه عملکرد خود انسان و پیامد طبیعی رفتار نادرست او است. منظور مولانا این قبیل رنجها نیست. مراد وی رنجها و شروری است که دامنگیر ما میشود و ظاهراً استحقاق آنها را نیز نداشتهایم. از نظر مولانا چنین رنجهایی انسان را پخته میکند و گوهر انسانی او را صیقل میدهد.
هست حیوانی که نامش اشغر اسـت او به زخم چوب زفت و لمتر اسـت
تا که چوبـش میزنی، به میشود او ز زخم چـوب، فربـه میشود
نفـس مؤمـن اشغـری آمـد یقیـن کو به زخم رنج زفت است و سمین
زین سبب بر انبیا رنـج و شکسـت از همه خلق جهـان افزونتر اسـت
تـا زجـان ها جـانشان شد زفـت تر کـه نـدیدنـد آن بـلا قـوم دگـر
به قول فردریش نیچه فیلسوف آلمانی، هر آنچه مرا نکشد، قویترم میسازد. مولانا حقیقت سازندگی رنج را با تمثیل دیگری بهتر تبیین کرده است، پوست از طریق دباغی و عملیات دردآور دیگری تبدیل به لباسی گرانبها و پوشش ارزشمندی میشود، در صورتی که اگر به حال خود گذاشته شود، میگندد. انسان نیز چنین است و باید از طریق رنجهای گوناگون از خود گندزدایی کند و تبدل وجودی پیدا کند.
وی افزود: در گام نهایی مولانا به غفلت ما از نقش سازنده رنجها اشاره میکند. ما به نحو عمومی و اغلبی از نقش سازنده رنج غافلیم و ناشکیبایی ما در برابر رنج ناشی از همین است. مولانا این واقعیت را با داستانی باز مینماید. مردی خفته بود، که ماری وارد دهان و معدهاش شد. سواری که از آنجا میگذشت، این صحنه را دید، اما فرصت تاراندن مار را نیافت. پس بر سر مرد خفته آمد و بدون هیچ توضیحی با گرزی که در دست داشت چند ضربه محکم به او زد و او را از خواب پراند و ناگزیرش ساخت پای درختی رفته و سیبهای گندیده درخت را بخورد. به این ترتیب، آن مارخورده را میدواند و زجر میداد و به نالهها و نفرینهای او توجهی نداشت:
بانگ میزد کـای امـیر آخر چرا قصد من کـردی تـو نادیـده جفـا
گر ترا زاصل است با جانـم ستیـز تیغ زن یک بارگـی خونـم بـریـز
شوم ساعت که شدم بر تـو پدیـد ای خنک آن را که روی تـو ندید
بـی جنایت بی گنه بـی بیش و کـم ملحدان جایـز نـدارند ایـن ستـم
میجهد خون از دهـانم بـا سخـن ای خدا آخـر مـکافاتـش تو کـن
اما سوار بیاعتنا به نفرینهای او کار خود را میکرد و همچنان او را میدواند و رنج میداد تا آن که شب شد و آن مرد بر اثر خوردن سیبهای گندیده و ضربات و ساعتها دویدن دچار تهوع شد و همه آنچه را که در معده داشت از جمله آن مار را بالا آورد:
زو برآمد خوردهها زشـت و نکـو مار با آن خورده بیرون جست از او
چون بدید از خود برون آن مـار را سجــده آورد آن نکـو کـردار را
سهم آن مـار سیـاه زشـت زفــت چون بدید آن دردها از وی برفـت
گفـت: خـود تو جبـرئیل رحمتـی؟ یـا خـدایـی، کـه ولـی نعمتـی؟
ضیایی ادامه داد: از یک نظر، همگی مانند همان مرد هستیم که چون از حکمت رنجهای خویش بیخبریم زبان به دشنام و نفرین به ولینعمت خود میگشاییم و تنها هنگامی دست از این کار میکشیم که متوجه نقش مثبت آن رنجها شویم. حال جای این پرسش است که آیا باید ما دلیل همه رنجهای خود را بدانیم تا دست از نفرین بکشیم؟ به نظر میرسد به دلایلی همواره نتوان به پاسخ روشنی در این باب دست یافت. زیرا پاسخ برخی از پرسشها تنها در گرو توسعه آستانه وجودی افراد است و پیش از آن نتوان چنین کرد. دلیل دیگر آن که، چه بسا ما زودتر از موعد مقرر تحمل برخی پاسخها را نداشته باشیم و باید گذر زمان آنها را روشن سازد. این پاسخی است که آن سوار به مرد مارخورده میدهد. پس از آن که مار از معده آن شخص خارج شد و او دید که آن سوار چه خدمتی به او کرده است، از او پرسید که چرا از همان اول به او علت آن خوراندنها و دواندنها را نگفت تا او با طیب خاطر تن به خواسته سوار فرشته سان و زجرهایش دهد؟ پاسخ سوار شنیدنی است:
گفت اگر من گفتمی رمزی ازآن زهــره تـو آب گشتـی در زمـان
گر تو را من گفتمی اوصاف مـار ترس از جانت برآوردی دمار
بدین ترتیب، همواره نباید انتظار داشت که معنا و دلیل همه رنجها بر ما معلوم باشد و چون در مواردی علت رنج بر ما روشن شده و آن را به سود خود یافتهایم، بهتر است در موارد دیگر نیز به آن حکیم کارساز و خدایی که علمش برتر از تدبیر ماست، اعتماد کنیم. اینجاست که آخرین اصل مورد استناد مولانا برای تبیین شر در قالب اعتماد به حکمت خداوندی ارزش خود را نشان میدهد. خدایی که مولانا تصویر میکند، رابطهای نزدیک با انسان دارد و اجازه نمیدهد که انسان، بیهوده رنج بکشد.
از کمال رحمت و موج کرم میدهد هر شوره را باران
مولانا خدایی را میپرستد که در کودکی، گاهواره او را میجنبانده است:
وقت طفلیام که بودم شیـرجو گاهوارهام را که جنبانیـد؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟ کی مرا پرورد جز تدبیر او؟
اگر ما کسی را به خیرخواهی و تدبیر و علم مطلق شناختیم، لازم نیست که برای هر کارش از او دلیل بخواهیم. همان طور که اگر کسی را به تجربه صادق یافتیم و از او دروغی نشنیدیم دیگر خود را نیازمند به آزمودن مکرر و پیاپی او نمیدانیم.
وی تصریح کرد: این چند فقره که گفته شد شیوه مولانا برای حل معضل رنج است. کار مولانا کوششی است برای معنا دادن به رنج. چرا که از آنچه رنج را رنج بار میسازد، بیمعنایی آن است. این پرسش جدی همچنان پیش روی ماست که آیا مولانا در پاسخگویی به مسئله رنج، توفیقی یافته یا خیر؟ رأی من این است کهای بسا این پاسخ برای بعضی از اذهان وجه اقناعی داشته و با تجاربِ زیسته یا پرسپکتیو دینی آنان همسو باشد. اما این امکان منتفی نیست که فلاسفهای که وجود شرور را با وجود خدایی خیرخواه و عادل ناسازگار یا رنجهای اجتنابناپذیر را قرینهای بر فقدان خدا میبینند، همچنان این پاسخ را ناکافی و ناموجه تلقی کنند. این ایراد را نیز میتوان مطرح کرد که در روزگار مولانا، خبر و اثری از نسل کشیهای مدرن، جنگهای هستهای و قتل عامهای سازمانیافته نبود، در روزگار ما قصه از نوعی دیگر است و نمیتوان با چند تشبیه و تمثیل و استمداد از داستانهای تمثیلیِ پوست دباغی نشده و مار و مرد خفته، عمق رنجهای انسانی را توجیه کرد. اما به نظر میرسد که رأی مولانا در مجموع و به لحاظ عقلانیت عملی، کارآمدتر و مفیدتر از رقیبانش باشد و به بهداشت روانی و سلامت روحی مخاطب کمک کند.
در ادامه نشست، ابیات مثنوی از بیت ۳۴۴۸ تا ۳۴۷۵ به طور مفصل شرح و تفسیر شد. پرسش و پاسخ از کارشناس برنامه بخش پایانی این برنامه بود.