جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳
ساعت : ۰۹:۵۰
کد خبر: ۱۳۱۱۷۳
|
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۸:۵۳

رمضان در شعر شاعران دیروز و امروز

* مهدی تقی‌نژاد

رمضان در شعر شاعران دیروز و امروزماه مبارك رمضان برترين و زيباترين ماه خداوند است. درباره ويژگي‌هاي منحصربه‌فرد اين ماه نوشته‌ها و سخنان زيادي نوشته و گفته شده است. حتي خداوند نيز در قرآن مجيد به ذكر فضايل اين ماه پرداخته است. پيامبر گرامي اسلام و ائمه اطهار هم روايات فراواني در بزرگداشت اين ماه بيان فرموده‌اند.

بزرگي و زيبايي اين ماه در نگاه شاعران نيز پوشيده نمانده است. شاعران بزرگ پارسي‌گو از رودكي، فردوسي، سعدي، حافظ، مولوي تا خاقاني، نظامي و بيدل و ... شعرهاي زيادي در نكوداشت اين ماه سروده‌اند. شاعران معاصر هم دفاتر شعر خود را با اين ماه زينت بخشيده‌اند. آن‌چه در ادامه مي‌آيد گل‌هايي است اندك از باغ وسيع گلستان شاعران دیروز و امروز كه در روشنايي ماه رمضان آفريده‌اند.

****

شاعران ديروز:

سعدي

شنيدم كه نابالغي روزه داشت

به صد محنت آورد روزي به چاشت...

پدر ديده بوسيد و مادر سرش

فشاندند بادام و زر بر سرش

چو بر وي گذر كرد يك نيمه‌روز

فتاد اندر او ز آتش معده سوز

به دل گفت اگر لقمه چندي خورم

چه داند پدر غيب يا مادرم

*

چو روي پسر در پدر بود و قوم

نهان خورد و پيدا به سر برد صوم

كه داند چو در بند حق نيستي

اگر بي وضو در نماز ايستي؟

*

سعدي

برگ تحويل مي‏‌كند رمضان

بار توديع بر دل اخوان

يار ناديده سير زود برفت

دير ننشست نازنين مهمان

غادرالحب صحبه‌الاحباب

فارق‌الخل عشره‌الخلان

ماه فرخنده روي بر پيچيد

و عليك السلام يا رمضان

الوداع اي زمان طاعت و خير

مجلس ذكر و محفل قرآن

مهر فرمان ايزدي بر لب

نفس در بند و ديو در زندان

تا دگر روز، با حبان آيد

بس بگردد به گونه‌گونه جهان

بلبلي زار زار مي‏ناليد

بر فراق بهار وقت‏خزان

گفتم انده مبر كه باز آيد

روزه نو روز و لاله و ريحان

گفت ترسيم بقا وفا نكند

ور نه هرسال گل دهد بستان

روزه بسيار و عيد خواهد بود

تيرماه و بهار و تابستان

تا كه در منزل حيات بود

سال ديگر كه در غريبستان...

*

حافظ

باز آي و دل تنگ مرا مونس جان باش

وين سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده كه در ميكده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش...

*

حافظ

ساقی بيار باده که ماه صيام رفت

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم

عمری که بی‌حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن‌چنان که ندانم ز بيخودی

در عرصه خيال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد

در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد

تا بويی از نسيم مي‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه

رند از ره نياز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد

قلب سياه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سر سودای خام رفت

ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت

گم‌گشته‌ای که باده نابش به کام رفت

*

حافظ

روزه يكسو شد و عيد آمد و دل‌ها برخاست

مي ز خمخانه به جوش آمد و مي‏بايد خواست

توبه زهدفروشان گران‌جان بگذشت

وقت رندي و طرب كردن رندان پيداست

*

حافظ

بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد

هلال عيد به دور قدح اشارت كرد

ثواب روزه و حج قبول آن‌كس برد

كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد...

*

مولانا

اين دهان بستي دهاني باز شد

تا خورنده لقمه‌هاي راز شد

لب فرو بند از طعام و از شراب

سوي خوان آسماني کن شتاب

گر تو اين انبان ز نان خالي کني

پر ز گوهرهاي اجلالي کني

طفل جان از شير شيطان باز کن

بعد از آنش با ملک انباز کن

چند خوردي چرب و شيرين از طعام

امتحان کن چند روزي در صيام

چند شب‌ها خواب را گشتي اسير

يک شبي بيدار شو دولت بگير

*

مولانا

ماه رمضان آمد اي يار قمرسيما

بر بند سر سفره بگشاي ره بالا

اي ياوه هرجايي، وقت‌ است كه باز آيي

بنگر سوي حلوايي تا كي طلبي حلوا...

مرغت ز خور و هيضه، مانده‏‌است در اين بيضه

بيرون شو از اين بيضه تا باز شود پرها

بر ياد لب دلبر خشك‌ است لب مهتر

خوش با شكم خالي مي‏نالد چون سرنا

خالي شو و خالي به لب بر لب نايي نه

چون ني زدمش پر شو و آنگاه شكر مي‏خا...

گر توبه زيان كردي آخر چه زيان كردي

كو سفره نان افزا كو دلبر جان افزا

از درد به صاف آييم و ز صاف به قاف آييم

كز قاف صيام اي جان، عصفور شود عنقا

صفراي صيام ار چه، سوداي سفر افزا

ليكن ز چنين سودا يابند يد بيضا

هر سال نه جوها را مي‏پاك كند از گل

تا آب روان گردد تا كشت‏ شود خضرا

بر جوي كنان تو هم، ايثار كن اين نان را

تا آب حيات آيد تا زنده شود اجزا...

*

مولانا

بستيم در دوزخ يعني طمع خوردن

بگشاي در جنت ‏يعني كه دل روشن

بس خدمت ‏خر كردي بس كاه و جوش بردي

در خدمت عيسي هم بايد مددي كردن

تا سفره و نان بيني كي جان و جهان بيني

رو جان و جهان را جو، اي جان و جهان من

اينها همه رفت اي جان بنگر سوي محتاجان

بي‌برگ شديم آخر چون گل ز دي و بهمن

سيريم ازين خرمن، زين گندم و زين ارزن

بي‌سنبله و ميزان، اي ماه تو كن خرمن ...

*

مولانا

مبارك باد آمد ماه روزه

رهت ‏خوش باد، اي همراه روزه

شدم بر بام تا مه را ببينم

كه بودم من به جان دلخواه روزه

نظر كردم كلاه از سر بيفتاد

سرم را مست كرد آن شاه روزه

مسلمانان، سرم مست است از آن روز

زهي اقبال و بخت و جاه روزه

به‌جز اين ماه، ماهي هست پنهان

نهان چون ترك در خرگاه روزه

بدان مه ره برد آن كس كه آيد

درين مه خوش به خرمنگاه روزه

رخ چون اطلس‌اش گر زرد گردد

بپوشد خلعت از ديباي روزه

دعاها اندرين مه مستجاب است

فلك‌ها را بدرد آه روزه

چو يوسف ملك مصر عشق گيرد

كسي كو صبر كرد در چاه روزه

سحوري كم زن اي نطق و خمش آن

ز روزه خود شوند آگاه روزه

*

مولانا

آمد شهر صيام، سنجق سلطان رسيد

دست‏ بدار از طعام مايده جان رسيد

جان ز قطعيت‏ برست، دست طبيعت ‏ببست

قلب ضلالت‏ شكست لشكر ايمان رسيد

لشكر والعاديات دست‏به يغما نهاد

ز آتش و الموريات نفس به افغان رسيد

البقره راست‏ بود موسي عمران نمود

مرده از او زنده شد چون‌كه به قربان رسيد

روزه چو قربان ماست زندگي جان ماست

تن همه قربان كنيم جان چو به مهمان رسيد

صبر چو بريست ‏خوش، حكمت ‏بارد از او

زان‌كه چنين ماه صبر بود كه قرآن رسيد

نفس چون محتاج شد روح به معراج شد

چون در زندان شكست جان بر جانان رسيد

پرده ظلمت دريد، دل به فلك بر پريد

چون ز ملك بود دل باز بديشان رسيد

زود از اين چاه تن دست‏ بزن در رسن

بر سر چاه آب گو: يوسف كنعان رسيد

عيسي چو از خر برست گشت دعايش قبول

دست‏ بشو كز فلك، مايده و خوان رسيد

دست و دهان را بشو، نه بخور و ني بگو

آن سخن و لقمه جو، كان به خموشان رسيد

*

مولانا

سوي اطفال بيامد به كرم مادر روزه

مهل اي طفل به سستي طرف چادر روزه

بنگر روي ظريفش بخور آن شير لطيفش

به همان كوي وطن كن، بنشين بر در روزه

بنگر دست رضا را كه بهاري‌ست ‏خدا را

بنگر جنت جان را شده پر عبهر روزه

هله‌ ‏اي غنچه نازان، چه ضعيفي و چه يازان

چو رسن‌باز بهاري بجه از خيبر روزه

تو گلا غرقه خوني ز چه اي دلخوش و خندان

مگر اسحاق خليلي خوشي از خنجر روزه

ز چه اي عاشق ناني، بنگر تازه جهاني

بستان گندم جاني هله از بيدر روزه

*

مولانا

دلا در روزه مهمان خدايي

طعام آسماني را سرايي

در اين مه چون در دوزخ ببندي

هزاران در ز جنت ‏برگشايي...

*

مولانا

مي‏بسازد جان و دل را بس عجايب كان صيام

گر تو خواهي تا عجب گردي، عجايب دان صيام

گر تو را سوداي معراج‌ است ‏بر چرخ حيات

دان‌كه اسب ‌تازي تو هست در ميدانْ صيام

هيچ طاعت در حبان آن روشني ندهد تو را

چون‌كه بهر ديده دل كوري ابدان صيام

چون‌كه هست اين صوم نقصان حيات هر ستور

خاص شد بهر كمال معني انسان صيام

چون حيات عاشقان از مطبخ تن تيره بود

پس مهيا كرد بهر مطبخ ايشان صيام

چيست آن اندر جهان مهلك‌تر و خون‌ريزتر

بر دل و بر جان و جا خونخواره شيطان صيام

خدمت‏ خاص نهاني تيز نفع و زود سود

چيست پيش حضرت درگاه اين سلطان صيام

ماهي بيچاره را آب آن‌چنان تازه نكرد

آن‌چه كرد اندر دل و جان‌هاي مشتاقان صيام

در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل

هست‏ بهتر از حيات صد هزاران جان صيام

گرچه ايمان هست مبني بر بناي پنج ركن

ليك والله هست از آن‌ها اعظم‌الاركان صيام

ليك در هر پنج پنهان كرده قدر صوم را

چون شب قدر مبارك هست‏ خود پنهان صيام

سنگ بي‌قيمت كه صد خروار از او كس ننگرد

لعل گرداند چو خورشيد درون كان صيام

شير چون باشي كه تو از روبهي لرزان شوي

چيره گرداند تو را بر بيشه شيران صيام

بس شكم خاري كند آن‌كو شكم خواري كند

نيست اندر طالع جمع شكم‌خواران صيام

خاتم ملك سليمان‌ است ‏يا تاجي كه بخت

مي‏نهد بر تارك سرماي مختاران صيام

خنده صايم به است از حال مفطر در سجود

زان‌كه مي ‏بنشاندت بر خوان‌الرحمن صيام

در خورش آن بام تون، از توبه آلايش بود

همچو حمامت‏ بشويد از همه خذلان صيام

شهوت خوردن ستاره نحس دان تاريك دل

نور گرداند چو ماهت در همه كيهان صيام

هيچ حيواني تو ديدي روشن و پر نور علم

تن چون حيوان‌ است مگذار از پي حيوان صيام

شهوت تن را تو همچون نيشكر در هم شكن

تا درون جان ببيني شكر ارزان صيام

قطره تو، سوي بحري كي تواني آمدن؟

سوي بحرت آورد چون سيل و چون باران صيام

پاي خود را از شرف مانند سر گردان به صوم

زان‌كه هست آرامگاه مرد سر گردان صيام

خويشتن را بر زمين زن در گه غوغاي نفس

دست و پايي زن كه بفروشم چنين ارزان صيام

گرچه نفست رستمي باشد مسلط بر دلت

لزر بر وي افكند چون بر گل لرزان صيام

ظلمتي كز اندرونش آب حيوان مي‏جهد

هست آن ظلمت ‏به نزد عقل هشياران صيام

گر تو خواهي نور قرآن در درون جان خويش

هست ‏سرِّ نور پاك جمله قرآن صيام

بر سر خوان‌هاي روحاني كه پاكان شسته‏اند

مر تو را هم‌كاسه گرداند بدان پاكان صيام

روزه چون روزت كند روشن‌دل و صافي‌روان

روز عيد وصل شه را ساخته قربان صيام

در صيام ار پا نهي شادي‌كنان نه با گشاد

چون حرام است و نشايد پيش غناكان صيام

زود باشد كز گريبان بقا سر بر زند

هر كه در سر افكند ماننده دامان صيام

*

مولانا

مه روزه اندر آمد، اي بت ‏شكرلب

بنشين نظاره مي‏كن، ز خورش كناره مي‏كن

دو هزار خشك لب بين به كنار حوض كوثر

اگر آتش است روزه تو زلال بين نه كوزه

تري دماغت آرد چو شراب همچو آذر

چو عجوزه گشت گريان شه روزه گشت ‏خندان

دل نور گشت ضربه، تن موم گشت لاغر

رخ عاشقان مزعفر، رخ جان و عقل احمر

منگر برون شيشه، بنگر درون ساغر

همه مست و خوش شكفته، رمضان ز ياد رفته

به وثاق ساقي خود بزديم حلقه بر در

چون بديد مست ما را، بگزيد دست‌ها را

سر خود چنين چنين كرد و بتافت روز معشر

ز ميانه گفت مستي، خوش و شوخ و مي‌پرستي

كه: كسي بگويد اينك «شكند ز قند و شكر؟»

شكر از لبان عيسي كه بود حيات موتي

كه ز ذوق باز ماند دهن نكير و منكر

تو اگر خراب و مستي به من آ كه از من استي

و اگر خمار ياري سخني شنو مخمر

چه خوشي! چه خوش سنادي! به كدام روز زادي؟

به كدام دست كردت قلم قضا مصور

تن تو حجاب عزت، پس او هزار جنت

شكران و ماه رويان همه همچو مه مطهر

هله، مطرب شكرلب، برسان صدا به كوكب

كه ز صيد باز آمد شه ما خوش و مظفر

ز تو هر صباح عيدي، ز تو هر شب است قدري

نه چو قدر عاميانه كه شبي بود مقدر

تو بگو سخن كه جاني، قصصات آسماني

كه كلام توست صافي و حديث من مكدر

*

مولانا

اين روزه چو به ‏غربيل ببيزد

جان را پيدا آرد قراضه پنهان را

جامي كه كند تيره مه تابان را

بي‌پرده شود نور دهد كيوان را

*

مولانا

روز محك محتشم و دون آمد

زنهار مگو «چون‏» كه ز هجوم آمد

روزي‌ست كه از وراي گردون آمد

زان روز بهي كه روزن افزون آمد

*

مولانا

بيزارم از آن لعل كه پيروزه بود

بيزارم از آن عشق كه سه روزه بود

بيزارم از آن ملك كه دريوزه بود

بيزارم از آن عيد كه در روزه بود

*

مولانا

هين نوبت صبر آمد و ماه روزه

روزي دو مگو ز كاسه و از كوزه

بر خوان فلك گرد پي دريوزه

تا پنبه جان باز رهد از غوزه

*

مولانا

روي تو نماز آمد و چشمت روزه

وين هر دو كنند از لبت دريوزه

جرمي كردم مگر كه من مست ‏بدم

آب تو بخوردم و شكستم كوزه

*

عطار نيشابوري

ای در غرور نفس به سر برده روزگار

برخیز٬ کار کن که کنون‌ است وقت کار

ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای

آخر ز خواب غفلت دیرینه سر بر آر

پنداشتی که چون بخوری روزه تو نیست

بسیار چیز است جز آن شرط روزه‌دار

هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای‌ست

تا روزه تو روزه بود نزد کردگار

اول نگاه‌دار نظر ٬ تا رخ چو گل

در چشم تو نیفکند از عشق خویش خوار

دیگر ببند گوش ز هر ناشنیدنی

کز گفت وگوی هرزه شود عقل تار و مار

دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست

از غیبت و دروغ فرو بند استوار

دیگر به وقت روزه گشادن مخور حرام

زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار

دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور

چندانت خواب هست که آن هست در شمار

این است شرط روزه اگر کرد روزه‌ای

گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار

*

اوحدي مراغه‌اي

روزه‌دار و به ديگران بخوران

نه مخور روز و شب شكم بدران

با چنان خوردن و چنان آروق

كي بري رفت جان سوي عيوق

بس كه شب ناي و لب بجنباني

روز مانند ناي انباني

تو شكم بوده‌اي از آني سست

جان و دل باش تا كه باشي چست

روده پيچ‌پيچ را چه كني

اي كم از هيچ هيچ را چه كني

تو ز كم خواري و ز كم خوابي

يا بي ار زان كه دولتي يابي

*

بيدل

عيد آمد و هركس پي كار خويش است

مي‌نازد اگر غني و گر درويش است

من بي تو به حال خود نظرها كردم

ديدم كه هنوزم رمضان در پيش است

*

صائب تبريزي

افسوس که ايام شريف رمضان رفت

سی عيد به يک مرتبه از دست جهان رفت

افسوس که سی پاره اين ماه مبارک

از دست به يک‌بار چو اوراق خزان رفت

ماه رمضان حافظ اين گله بد از گرگ

فرياد که از سر اين گله شبان رفت

شد زير و زبر چون صف مژگان، صف طاعت

شيرازه جمعيت بيداردلان رفت

بي‌قدری ما چون نشود فاش به عالم؟

ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت

برخاست تميز از بشر و ساير حيوان

آن‌روز که اين ماه مبارک ز ميان رفت

تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت

از نامه اعمال، سياهی چو دخان رفت

با قامت چون تير درين معرکه آمد

از بار گنه با قد مانند کمان رفت

برداشت ز دوش همه‌کس بار گنه را

چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت

چون اشک غيوران به سراپرده مژگان

دير آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت

از رفتن يوسف نرود بر دل يعقوب

آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت

*

بيدل

عيد آمد و هركس پي كار خويش است

مي‌نازد اگر غني و گر درويش است

من بي‌تو به حال خود نظرها كردم

ديدم كه هنوزم رمضان در پيش است

*

شاطر عباس صبوحي

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آري افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان زلف ميفشان كه فقيه

بخورد روزه خود را به گمانش كه شب است

********

شاعران امروز:

جفعر ابراهيمي

در اتاقي كه پر است از ابر و مه

دست‌هايم بوي باران مي‌دهد

عكس من در قاب مي‌خندد به من

خنده‌اش بوي دبستان مي‌دهد

بوي باد از كوچه مي‌آيد، و من

در اتاقم چاي را دم كرده‌ام

با بخار گرم چايي، سقف را

پر ز باغ سرد شبنم كرده‌ام

قُل‌قُل گرم سماور در اتاق

مي‌برد من را به عصر كوزه‌ها

مي‌برد تا لحظه‌ي افطارها

مي‌برد من را به ماه روزه‌ها

لحظه‌‌ افطار وقتي مي‌رسيد

سفره پر مي‌شد ز عطر گل ياس

لحظه‌اي احساس مي‌كردم كه من

نور دارم بر تنم جاي لباس

سبز مي‌شد با پدر، باغ دعا

نرم مي‌خواند از كتابي آشنا

با فطير تازه مادر مي‌رسيد

دست‌هايش داشت بوي ربّنا

*

مینا اروجلو

در قد و اندازه‌ی امساک نیست

چرب و شیرین سفره‌های زندگی

دست‌های آسمان باور نکرد

کاسه‌های خالی از درماندگی

با سوالی بی‌جوابم کرده است:

بی‌عطش اظهار فضل و بندگی؟

کاش از سر می‌گرفتم بازهم

ختم بازی، اول بازندگی!

شاید این رسم تهیدستی نبود

چاره‌ی حوای بعد از راندگی

شاید از آدم نبودن مانده‌ام

خسته‌ام از هرچه بوی ماندگی

*

الهام امين

نديده‌اي كه بسوزد بهار در آتش؟

رسيده جان به لبم روي دار در آتش

منم كه در عطش جرعه‌اي ز دريايت

كشيده‌ام همه عمر انتظار در آتش

مرا به سفره افطار عشق مهمان كن

مرا كه سوخته‌ام روزه‌دار در آتش

مخواه ديگر از اين بي‌نشان بي‌شب و روز

از اين شكسته دل بي‌قرار در آتش

قلندرانه بخواند ترانه بر سر دار

سياوشانه برقصد سوار در آتش

به گوش باد بگو رودها بپاخيزند

كه سوخت دختر دريا تبار در آتش

*

قيصر امين‌پور

عيد است و دلم خانه ويرانه بيا

اين خانه تكانديم ز بيگانه بيا

يك ماه تمام ميهمانت بوديم

يك‌روز به مهماني اين خانه بيا

*

غلامرضا بكتاش

مي‌ريخت از ماه نگاهش

نور خدا مانند يك رود

نهج‌البلاغه مثل يك باغ

در مشرق انديشه‌اش بود

در كوچه‌هاي شهر مي‌گشت

با شانه‌هاي پرستاره

با برق تيغش نصف مي‌كرد

شب را فقط با يك اشاره

او روزه‌اش را با حضور

گل‌هاي سرخ آغاز مي‌كرد

افطار سبز غنچه‌ها را

با شهد باران باز مي‌كرد

جز چاه او از رازهايش

پيش كسي دم بر نياورد

مردي كه چون خورشيد روشن

خفاش‌ها را در به در كرد

*

سيد مهدي حسيني

مشتق شده ماه از جبين، در شب قدر

خورشيد به خون نشسته‌بين در شب قدر

زخم است به سر گرفته جاي قرآن

تقدير علي‌ست اين چنين در شب قدر

*

رودابه حمزه‌اي

ياس چكيده‌ست ميان حياط

پر شده از زمزمه‌ها گوش شب

خواب نشسته‌ست لب پنجره

ماه خزيده‌ست در آغوش شب

پهن شده سفره ما باز هم

پر زده چشمان من از شهر خواب

نان و غذا چيده شده توي ظرف

آن طرفش عاطفه و ظرف آب

سفره ما بوي خدا مي‌دهد

بوي گل باغچه و جانماز

چادر آبي به سر مادرم

پر شده از زمزمه‌هاي نماز

باز پدر غرق دعاي سحر

غنچه تسبيح گرفته به دست

وقت شكوفايي اين باغچه‌ست

*

محمدرضا سهرابي‌نژاد

عشق آمد و كوفت بر در خانه ما

عطر رمضان ريخت به كاشانه ما

هر روز به افطار عطش خواندمان

بر سفره مهر خويش جانانه ما

*

كامران شرفشاهي

ماهي كه فضيلتش فزون از صد ماه

از راه رسيد مثل خورشيد پگاه

برخيز و بگو به پيشواز رمضان

لا حول و لا قوه الا بالله

*

سحر شقاقي

ماه سبز نياز و آرامش

ﻣﺎه ﭘﺮواز ﺗﺎ وﺟﻮد ﺧﺪاﺳﺖ

ﻣﺎه ﺳﺠﺎده، ﮔﻞ، دﻋﺎ، ﻗﺮآن

ﻣﺎه ﭘﺮﻫﯿﺰﮔﺎری و ﺗﻘﻮاﺳﺖ

ﻣﯽﺷﻮد ﺑﺎ ﺳﺘﺎره در ﻣﻬﺘﺎب

ﻣﺜﻞ رود زﻻل ﺟﺎری ﺷﺪ

مي‌شود با تبسمي آبي

بر لب آسمان بهاري شد

مي‌شود تا به اوج عرش خدا

با نمازي پر از صفا پل بست

مي‌شود پركشيد مثل شهاب

روي فرشي پر از ستاره نشست

مي‌شود چكه‌چكه جاري شد

در دل لحظه‌هاي سبز دعا

با دو بال صميميت پر زد

از زمين تا به اوج سبز خدا

وقتي از آسمان روشن شب

مي‌چكد قطره‌قطره نور نشاط

مي‌شود مثل شاخه‌اي گل كرد

توي گلدان آشناي حياط

مي‌شود با دو دست شادي كاشت

توي باغ سحر گل لبخند

مي‌شود خط روشن شب را

تا به اوج نماز زد پيوند

*

محمد حسين شهريار

حكمت روزه‌داشتن بگذار

باز هم گفته و شنيده شود

صبرت آموزد و تسلط نفس

و ز تو شيطان تو رميده شود

هر كه صبرش ستون ايمان بود

پشت‏ شيطان از او خميده شود

عارفان سر كشيده گوش به زنگ

كز شب غره ماه ديده شود

آفتاب رياضتي كه از او

ميوه معرفت رسيده شود

عطش روزه مي‌بريم آرزو

كو به دندان جگر جويده شود

چه جلايي دهد به جوهر روح

كادمي صافي و چكيده شود

بذل افطار سفره عدلي است

كه در آفاق گستريده شود

فقر بر چيده‏دار از خواني

كه به پاي فقير چيده شود

شب قدرش هزار ماه خداست

گوش كن نكته پروريده شود

از يكي ميوه عمل كه در او

كشته شد سي‌هزار چيده شود

گر تكاني خوري در آن يك شب

نخل عمر از گنه تكيده شود

چه گذاري به راه توبه كز او

پيچ و خم‌ها ميان بريده شود

مفت مفروش كز بهاي شبي

عمرها بازپس ‌خريده شود

روز مهلت گذشت و بر سر كوه

پرتوي مانده تا پريده شود

تا دمي مانده سر بر آر از خواب

ور نه صور خدا دميده شود

در جهنم ندامتي است كز او

دست و لب‌ها همه گزيده شود

مزه تشنگي و گرسنگي

گر به كامم فرو چشيده شود

به خدا تا گرسنه‏‌اي ناليد

تسمه از گرده‏ها كشيده شود

*

علی رضا قزوه

آمديم از سفر دور و دراز رمضان

پي نبرديم به زيبايي راز رمضان

هر چه جان بود سپرديم به آواز خدا

هر چه دل بود شكستيم به ساز رمضان

سر به آيينه «الغوث» زدم در شب قدر

آب شد زمزمه راز و نياز رمضان

ديدم اين «قدر» همان آينه «خلّصنا»ست

ديدم آيينه‌ام از سوز و گداز رمضان

بيش از اين ناز نخواهيم كشيد از دنيا

بعد از اين دست من و دامن ناز رمضان

نكند چشم ببندم به سحرهاي سلوك

نكند بسته شود ديده باز رمضان

صبح با باده شعبان و رجب آمده بود

آن كه ديروز مرا داد جواز رمضان

شام آخر شد و با گريه نشستم به وداع

خواب ديدم نرسيدم به نماز رمضان

*

عبدالجبار كاكايي

زیر سقف آسمون نقره‌کوب

شبح شهر سیاهو میشه دید

ترمه و عقیق ، آب و آینه

گوشه ابروی ماهو میشه دید

بعضیا مثل ستاره‌ها سپید

رفتن و تکیه به آسمون دادن

بعضیا رو پشت بوم خونشون

موندن و ماهو به هم نشون دادن

باز باید یه دور دیگه بگذره

از همین یک دو سه روز عمرمون

می‌مونیم یا نمی‌مونیم با خداس

پای سفره‌های افطار و اذون

کاشکی عطر نفس فرشته‌ها

این دل عاشقو مبتلا کنه

کاشکی بارونی بیاد از آسمون

قلبای شکسته رو طلا کنه

کاش زمونه فرصتی به ما بده

فرصت دوباره آشنا شدن

کاش یه بارم ما رو قابل بدونن

برا پر کشیدن و رها شدن

ای نسیم رحمت خدا

ای هوای باغ آشنا

چون خزان دل شکسته‌ای

ما رو به حال خود مکن رها

باز باید یه دور دیگه بگذره

از همین یک دو سه روز عمرمون

می‌مونیم یا نمی‌مونیم با خداس

پای سفره‌های افطار و اذون

خوش به حال اون ستاره‌های دور

که غبار جاده رو جا میذارن

سوار اسب سیاه شب میشن

تو رکاب ماه نو پا میذارن

خوش به حال اون جوونه‌های نور

که شدن شکوفه‌های شب عید

اونا که پرنده‌های دلشون

از رو دستای قنوتشون پرید

*

تقي متقي

امروز تمام اهل خانه

رفتند به پیشواز روزه

پر زد دل من دوباره امروز

تا پنجره‌های باز روزه

ای ماه بزرگ آمدی باز

با یک سبد از گل بهاری

گلدان دلم چقدر خالی‌ست

برخیز که بوته‌ای بکاری!

ای خوب! پی تو می‌دویدند

یک سال تمام چشم‌هایم

اکنون که رسیده‌ای بکش دست

بر سینه خالی از صفایم

با آینه‌های خود دلم را

مثل دل آسمان صفا ده

از من تو بگیر آب و نان را

بالی چو پر فرشته‌ها ده

رییس فرهنگسرای خاتم(ص) و مدیرفرهنگی هنری منطقه 18

نظر شما