به گزارش رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، برنامه «به تماشای سرو» به همت فرهنگسرای رضوان با دیدار با خانواده شهید حجتالله حیدری کمالآبادی برگزار شد. شهید حیدری متولد سال ١٣٣٩ از سربازان سرافراز اسلام است که در سال ١٣۵٩ در منطقه خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل شد. در این گزارش صحبتهای پدر و خواهر این شهید را میخوانید.
پدر شهید: راه او را ادامه دادیم
پدر شهید که خود از جانبازان دفاع مقدس است، از خاطرات فرزندش میگوید: «حجت فرزند سوم خانواده بود و تا کلاس ششم هم بیشتر درس نخوانده بود. از کودکی حجت خاطرات زیادی به یاد دارم که همیشه مقابل چشمان من است. جنگ هم که شد گفت پدر میخواهم به جبهه بروم و من هم هیچ مخالفتی نکردم. روزی که میخواست به جبهه برود، او را از زیر قرآن رد کردم. پس از اینکه حجت شهید شد، من به جای او به جبهه رفتم و در چند عملیات حضورداشتم. حجت نزدیک ۹ ماه در جبهه حضور داشت تا اینکه شهید شد...»
خواهر شهید: حجت همیشه مشکلگشاست
خواهر شهید دوران کودکی خود و حجت را به یاد دارد و میگوید: «برادرم ١٨ ساله بود که جنگ شروع شد. از همان زمان برای خدمت سربازی ثبت نام کرد و در محاصره خرمشهر به شهادت رسید.»
او خوابی که از شهید دیده را این گونه تعریف میکند: «آن زمان مادر بیمارم در کما بود. حجت را در خواب دیدم که خیلی خوشحال بود. گفتم برادر این جا چه کار میکنی؟ گفت من فردا مهمان دارم و برای دوستانم جشن گرفتم. از خواب بیدار شدم و فردای آن روز مادر از بین ما رفت.»
او درباره شنیدن خبر شهادت برادرش چنین میگوید: «البته من خیلی کوچک بودم که برادرم شهید شد. از ارتش به ما خبر شهادت حجت را دادند. مادرم سعی میکرد صبوری کند. اهالی محله در مراسم تشییع باشکوه پیکر او خیلی زحمت کشیدند. حجت همیشه خوشاخلاق و باصفا بود. یک روز برای مرخصی از جبهه به خانه آمده بود و در اتاق استراحت میکرد. خیلی خسته بود، زخمی هم شده بود. خواهر بزرگم خیلی بیتاب و نگران بود و گریه میکرد. آنجا از حجت شنیدم که به خواهرم گفت اینقدر بیتابی نکنید، ما برای آرامش شما به جبهه میرویم. ما میرویم تا شما اینجا راحت باشید.»
حجت جوشکار ماهری هم بود
این خواهر شهید خاطراتی را از زبان مادر شهید بیان میکند: «مادرم تعریف میکرد حجت خیلی شیطنت کودکانه داشت و به درس و مشق هم زیاد علاقه نشان نمیداد. ولی خوب جوشکاری میکرد و جوشکار ماهری هم شده بود. در دوران انقلاب فعالیتهای زیادی داشت و مادرم نگران بود. درآن زمان فعالیتهای انقلابی حجت عرصه را بر نیروهای ساواکی تنگ کرده بود. زمانی هم که جنگ آغاز شد، بلافاصله به جبهه رفت. البته مادرم باز بیتاب و نگران بود ولی حجت خیلی تمایل داشت که برود.»
من فردا این موقع شهید میشوم
خواهر درباره لحظه شهادت برادرش میگوید: دوستان همرزم شهید تعریف میکردند روزی که حجت نگهبانی میداد، گلوله خمپاره شلیک میشود و پوکه خمپاره جلوی پای او میافتد. حجت آن پوکه را از روی زمین بر میدارد و میگوید من فردا این موقع شهید میشوم. فردای آن روز خمپاره دشمن به سمت پادگان شلیک میشود و حجت بعد از زخمی شدن، در آمبولانس به شهادت میرسد.»
حجت خیلی غیرتی بود
این خواهر شهید درباره خصوصیات اخلاقی برادرش میگوید: «حجت خیلی غیرتی بود. همیشه در محله ما همه از او به عنوان جوانی رشید و باغیرت یاد میکردند. به خواهران دیگرم هم میگفت حتماً چادر سر کنید و حجاب کامل داشته باشید. حتی به دیگران هم توصیه میکرد. همیشه در مسجد بود و هر وقت او را پیدا نمیکردیم، در مسجد محل دنبالش میگشتیم. مادرم پنج سال بعد از شهید شدن حجت سکته کرد و ۱۰ سال بعدش هم از دنیا رفت. حجت رابطه صمیمانهای با مادرم داشت. در این سالها هر مشکلی که برایمان پیش میآید، به مزار حجت میرویم و با او در میان میگذاریم. خودم هر وقت مشکلی داشته باشم سر مزار برادرم میروم و نذر میکنم، چون حجت همیشه برای من مشکلگشا بوده است.»