به گزارش رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، هفتمین نشست ادبی «شاهنامهخوانی» عصر روز یکشنبه ۲۰ خرداد ماه با حضور حمید تجریشی کارشناس ادبی و جمعی از علاقهمندان به ادبیات فارسی در کتابخانه فرهنگسرای گلستان برگزار شد.
کارشناس برنامه درباره داستان پادشاهی جمشید مباحثی را مطرح کرد و گفت: هنوز چیزی از درگذشت طهمورث نگذشته بود که پسر گرانمایه او جمشید کمر پادشاهی را بست و بر تخت پادشاهی نشست و همه خدمتگزار جمشید شدند.
گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری همم موبدی
در زمان او صلح بود و نیازی به داوری نبود. دنیا در زمان جمشید حیثیت کسب کرد. زمانی که به تخت نشست اولین شعارش این بود که من پادشاده مفره ایزدی هستم، هم پادشاه هستم هم موبد.
بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن به گردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جو شنا
جمشید میگفت من دست بدان را قطع میکنم و طوری جهان را هدایت میکنم که انسان ها با روان شاد به راه راست بروند و زمینهای پیش آید که پهلوانان و رزمندگان، نامی برای خودشان کسب کنند. او با خردمندی و ضمیر روشنی که داشت، ساختن انواع آلتهای جنگی و نظامی از قبیل کلاه خود، زره، جوشن، خفتان، شمشیر و... برای ایجاد سپاهی منظم و حفظ کیانی اهورائی را به خود اختصاص داد و 50 سال از عمرش صرف انجام این امور شد.
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشه جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن
در ۵۰ سال دوم او اندیشه ساختن جامه کرد، به ویژه جامه های رزمی که هنگام نبرد سربازان بر تن کنند و از گزند دشمنان مصون بمانند. جنس این جامهها از کتان، تار ابریشم، دیبا و خز بود. سپس دوختن و شستن آنها را به مردم آموخت.
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر انجمن پیشهور گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانیاش به رسم پرستندگان دانیاش
جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند
هم دنیا حالش خوب بود، هم جمشید و هم مردم شاد بودند. سپس ۵۰ سالی را صرف ساخت جوامع معنوی و تفکیک طبقاتی (کاستهای اجتماعی) در میان مردم و سامان دادن آنها کرد. این گروهها عبارتند از: گروه اول روحانیان و ستایشگران خدای بزرگ، که تنها کارشان سکونت در کوهها و دعا و نیایش بود. وظیفه آنان طلب خیر و برکت از درگاه خداوند و هدایت مردم بود. گروه دوم، شیرمردان، حافظان تخت پادشاهی، درباریان و امرا بودندکه با جوانمردی و فداکاریهای خود کشور را حفظ میکردند.
کجا شیر مردان جنگ آورند فروزنده لشکر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی به جای وزیشان بود نام مردی به پای
بسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بریشان سپاس
گروه سوم که هیچ کس قدرشان را نمیشناسد کشاورزان و تولیدکنندگان بودند.
بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تنآزاده و ژندهپوش ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بروی بر آسوده از داور و گفتگوی
خودشان میکارند و درو میکنند و خودشان محصول خودشان را میخورند و از هیچ کس سرزنش و ملامت را تحمل نمیکنند. فرمانبردار کسی نیستند. تنشان از اینکه جلوی کسی خم بشود نجات پیدا کرده و آواز ملامت و تحقیر برآنها نیست. هم آزاده هستند و هم رزق مردم را تامین میکنند.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتو خوشی همان دستورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پراندیشه بود
طبقه چهارم آهنگران و صنعتگران بینام و نشان و خرد بودند. همیشه نگران فردایشان بودند و در تامین معاش خود با رنج و سختی دست و پنجه نرم میکردند.
بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و بورزید و بخشید چیز
ازین هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازه خویش را ببیند بداند کم و بیش را
این کارشناس ادبی اضافه کرد: ۵۰ سال هم این گونه گذشت.کاستها یا طبقات را تشکیل و راه زندگی مردم را ادامه داد. با این طبقهبندی مردم، هر کسی شان و منزلت خود را میدانست و بدون دخالت در کار یکدیگر به مردم خدمت میکردند.
بفرمود پس دیو ناپاک را به آب اندر آمیختن خاک را
هرانچ از گل آمد چو بشناختند سبک خشک را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد
جمشید در میان پادشاهان عصر اساطیری شاهنامه، کارنامهای درخشان از انجام خدمات عالی انسانی دارد و طی مدتی بسیار طولانی که زندگی کرد، علاوه بر ادامه مبارزه با دیوان و اهریمنان، شگفتی کارش در این است که چنان موجودات خون ریز و آدمخواری را به فرمانبرداری از خویش وا میدارد و توسط آنها ساختمانهای عظیم از قبیل گرمابهها، کاخ ها و ایوانهای بلند مرتبه ای را بنا مینهد. در تفاسیر قصص قرآن کریم دقیقا همین اعمال جمشید با دیوها را به حضرت سلیمان (ساختن معبد داوود) نسبت دادهاند.
چو گرمابه و کاخهای بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد ازو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چندگونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
در ساختن گرمابه و کاخ از سنگ خارا استفاده کردند چون فکر کردند که خاصیت روشنایی دارد و بدین سان گوهر ها از سنگ خارا به دست آمد.
ز خارا به افسون برون آورید شد آراسته بندها را کلید
دگر بویهای خوش آورد باز که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
با هنرشان کلید تمام معماها کم کم باز شد. درهای جهل بشر با علم باز شد. جمشید ۵۰ سال دیگر را صرف تامین کارهایی از قبیل به دست آوردن بخورات و عطریاتی مثل کافور و مشک و... کرد.
پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد ازان پس به کشتی برآب ز کشور به کشور گرفتی شتاب
او به پزشکی (درمان دردها و تندرستی و بستن زخمها) سامان بخشید و همه دردها را درمان کرد و تندرستی را آورد و همه رازها را برملا کرد و یک جامعه ایدهآل به وجود آورد. جمشید ۵۰ سال دیگر را صرف امور کشتیرانی و دریایی و کارهای تجارتی از راه دریا کرد. به عبارتی کشتیسازی را او به وجود آورد و از کشوری به کشور دیگر رفت.
چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنیها چو آمد به جای ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
او در اثر این رنج و زحمتها به جایی رسید که دید هر هنری که بخواهد دارد و مغرور شد. از اینجاست که ماجرای زندگی او تدریجا تغییر کرد و با غرور و نخوتی که در سر این پادشاه می افتد، احساس خدایی میکند (برای خود تختی از طلا و جواهرات میسازد)، به کلی بخت از او بر میگردد.
که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او شگفتی فرومانده از بخت او
تختی که شاه بر آن تکیه زده بود را دیوان میکشیدند و از تمام دنیا میآمدند تا آن عظمت را ببینند.
به جمشید بر گوهر افشاندند مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند می و جام و رامشگران خواستند
چنین روز فرخ ازان روزگار بمانده ازان خسروان یادگار
در یکی از آن سالها، به هنگام فروردین، هنگامی که مردم از گوشه و کنار جهان برای تجلیل و تحسین، گرد او آمده بودند دستور داد جشن پرشکوهی برگزار شود که این جشن همان جشن عید نوروز است و برای ما به یادگار ماند.
چنین سال سیصد، همی رفت کار ندیدند مرگ اندران روزگار
آنقدر امنیت و راحتی بود که کمتر دیده میشد کسی بمیرد و بدین سان سن زندگی بالا رفت و ۳۰۰ سال هم به همین منوال گذشت.
ز رنج و زبدشان نبود آگهی میان بسته دیوان بسان رهی
تمام امور و کارهای سخت کشور را هم دیوان انجام میدادند و مثل نوکر کمر به خدمت جمشید بسته بودند.
به فرمانش مردم نهاده دو گوش زرامش جهان بد پرآواز نوش
این دیوان گوش به فرمان مردم بودند.
چنین تا برآمد برین سالیان همی تافت از شاه فر کیان
جهان بد بآرام ازان شادکام ز یزدان بدو نو بنوبد پیام
چو چندین برآمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از شهریار
جهان سربسر گشت او را رهی نشسته جهاندار، با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدانشناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
آنگاه که پادشاه قدرتمند که در خدمت پروردگار بود، سر از طاعت پیچید و با عصیان و گناه، آلوده به بیماری کبر و منیت (کسی که مرد خدا بود و از او اطاعت می کرد، شروع کرد به طغیان کردن و هر چه خواست درشتی کرد) شد، تمام زحمات هزار سال عمر با عزتش به باد رفت.
گرانمایگان را ز لشگر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
روزی تمام موبدان و روحانیان و مردان دلاور و بزرگان را جمع کرد و در حضور آنها با غرور و تکبر به خودستایی پرداخت. همه در عین برافروختگی و عصبانیت سر به زیر انداخته بودند و حرفی نمی زدند.
هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را بخوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم
دنیا همان گونه است که من خواستم. همه چیز منم. این همان «انا» فرعون است که جمشید مرتکب می شود. و«انا الحق» حلاج، سبحانی است و باعث رستگاری.
خور و خواب و آرامتان از من است همه پوشش و کامتان از من است
شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هر که آهر من است
گرایدون که دانید من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین
همه موبدان سرفگنده نگون چرا، کس نیارست گفتن، نه چون
چو این گفته شد فر یزدان ازوی گسست و جهان شد پر از گفت و گوی
آن صحنه ایزدی دیگر رفت و دنیا همه به نجوا افتادند که این جمشید دیگر خیلی بیش از حد دارد از خود تعریف می کند.
هنر چون نپیوست با کردگار شکست اندر آورد و بربست کار
چه گفت آن سخنگوی با فروهوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش
این از نصایح فردوسی است که می گوید: وقتی بالا قرار گرفتی باید فروتنی بیشتری داشته باشی و فروتنی یکی از صفات بزرگی است که تو را از کبر باز می دارد.
به یزدان هران کس که شد نا سپاس به دلش اندرآید ز هر سو هراس
به این جمله اشاره دارد که هر که از خدا بترسد از هیچ کس نترسد و هرکس از خدا نترسد از همه چیز می ترسد.
به جمشید بر تیره گون گشت روز همی کاست آن فر گیتی فروز
روز جمشید تار شد. کم کم اندیشه و نفس جمشید تیره و تار شد و روشنی و عظمت و عزت او از بین رفت.
پرسش و پاسخ مخاطبان از کارشناس برنامه بخش پایانی این برنامه بود.