سه‌شنبه ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۲۲:۱۷
کد خبر: ۱۳۴۴۶۸
|
تاریخ انتشار: ۲۰ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۶:۲۱
در نشست پرسه های اندیشه کتابخانه اشراق
فاطمه بهلولی در نشستی اظهار کرد: در حوزه دفاع مقدس و فرهنگ مقاومت هر سال کتاب‌های زیادی منتشر می‌شوند اما موفقیت در این زمینه برای هر کتابی حاصل نمی‌شود. کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» یکی از کتاب‌های موفق این حوزه قلمداد می‌شود که به خوبی خواننده را با زوایای پنهان و زیبای یک خانواده آشنا می‌کند.
فاطمه بهلولی: «مهاجر سرزمین آفتاب» کتاب موفقی در حوزه دفاع مقدس استبه گزارش پایگاه خبری ـ تحلیلی فرهنگ و هنر، فاطمه بهلولی در نشست معرفی کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» نوشته حمید حسام و مسعود امیرخانی که در فرهنگ‌سرای اشراق برگزار شده بود درباره مضمون کتاب گفت: کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» نوشته حمید حسام و مسعود امیرخانی در نشر سوره مهر منتشر شده است. این کتاب خاطرات کونیکو یامامورا یگانه مادر ژاپنی در ایران است که فرزندش شهید شده است.
وی ادامه داد: کونیکو یامامورا که تا ۲۱ سالگی‌اش تحت آموزه‌های بودا پرورش‌یافته بود، آشنایی خود را با همسر مسلمانش، یک نقطۀ عطف می‌داند، نقطه‌ای که همه چیز بعد از آن تغییر کرد و او را به دنیای جدیدی از ارزش‌های اسلامی و انقلابی وارد کرد و ثمرۀ زندگی او، یعنی فرزند ۱۹ساله‌اش را در راه پاسداری از این ارزش‌ها به مقام رفیع شهادت رسانید.
این کارشناس ادبی با بیان اینکه کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» به روایت خاطرات کونیکویامامورا می‌پردازد اظهار کرد: فرزند شهیدش جوان ۱۹ ساله‌ای بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه‌ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.
او پیرامون چگونگی نگارش کتاب بیان کرد: کونیکو یامامورا که بعد از آشنایی با یک مسلمان ایرانی و ازدواج با او، ژاپن را به مقصد ایران ترک کرد، بعد از مهاجرت نام سبا را از کلام الله مجید برای خود برگزید. حمید حسام اظهار داشته که نحوه آشنایی او با این مادر شهید طی سفری بود که به همراه تعدادی از جانبازان کشور جهت شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی شهر هیروشیمای ژاپن داشته و کونیکو یامامورا به عنوان مترجم، صحبت‌های جانبازان شیمیایی ایران و بازماندگان بمباران اتمی ژاپن را برای هم ترجمه می‌نمود.
بهلولی اضافه کرد: حمید حسام در این سفر چنان مشتاق شنیدن داستان زندگی او شد که برای نوشتن خاطراتش، هفت سال با او مصاحبت کرد تا درک بهتری از دنیای درونی این بانو پیدا کند. کونیکو یامامورا نیز اظهار داشته که پس از شهادت فرزندش افراد زیادی خواستار نوشتن خاطرات وی بوده‌اند اما از میان آنان، حمید حسام توجه و اعتماد او را برانگیخته و اکنون «مهاجر سرزمین آفتاب» داستان پرفراز و نشیب زندگی وی را از کودکی تا زمان حال دربردارد.
این کارشناس ادبی با بیان اینکه در حوزه دفاع مقدس و فرهنگ مقاومت هر سال کتاب‌های زیادی منتشر می‌شوند اما موفقیت در این زمینه برای هر کتابی حاصل نمی‌شود، عنوان کرد: کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» یکی از کتاب‌های موفق این حوزه قلمداد می‌شود که به خوبی خواننده را با زوایای پنهان و زیبای یک خانواده آشنا می‌کند.
وی در ادامه نقد خود ضمن بیان این نکته که خاطرات کونیکو یامامورا یک سوژه بین‌المللی است اظهار کرد: وقتی به ساحت هجرت از شرق آسیا به ایران ناشناخته آن روز می‌نگریم جذابیت‌های این اثر دو چندان می‌شود آن هم برای فردی که علاقمند به هجرت است. بنابراین این کتاب دو ساحت دارد. نخستین ساحت هجرت از شینتو به آئین اسلام و شیعه و دیگری مهاجرت از ژاپن به ایران است. این قصه یک حلقه ارتباط دارد و آن اسدالله بابایی است که 60 سال پیش در یکی از شهرهای ژاپن به تجارت می‌پرداخته و کار او مقدمه آشنایی و یک زندگی پرفراز و نشیب می‌شود.
او افزود: نویسنده با سر صبر و حوصله، با راوی همراه شده و لحظات مختلف زندگی او را ثبت کرده است. کتاب از دوران کودکی کونیکو یامامورا در ژاپن شروع می‌شود، آن هم در زمانی که ژاپن جنگ جهانی دوم را تجربه می‌کند. ماجرای زندگی راوی وقتی خواندنی می‌شود که با یک جوان یزدی با نام اسدالله بابایی آشنا می‌شود و علی‌رغم مخالفت‌های خانواده با هم ازدواج می‌کنند و پس از تولد اولین فرزند، طبق وعده‌ای که به همسر داده، راهی ایران می‌شود، کشوری که تا آن زمان شناختی از آن نداشته است.

وی عنوان کرد: زندگی در ایران، نحوه ارتباط این زوج درحالی که زبان یکدیگر را نمی‌دانستند، اتفاقات جالبی که در ایران برای راوی رخ می‌دهد، انقلاب، جنگ، فعالیت‌های اجتماعی خانم بابایی به طرق مختلف و... برهه‌های مختلفی است که در این کتاب به آن اشاره می‌شود.
فاطمه بهلولی تصریح کرد: با نگاهی به کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» متوجه می‌شویم که نویسنده از همان ابتدا دست مخاطب را می‌گیرد و او را پای خاطراتش می‌نشاند. همین کافی است برای خواندن این کتاب که بدانیم شخصیت اصلی و راوی کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» تنها مادر شهید ژاپنی هشت سال جنگ

تحمیلی است. اینکه چطور شده یک زن ژاپنی حاضر شود تا فرزندش در جنگ ایران و عراق شرکت کند و به شهادت برسد، اولین پرسشی است که در ذهن مخاطب جرقه می‌زند و او را هل می‌دهد تا پایان کتاب همراه راوی باشد.
گفتنی است بخش منتخب زیر از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» در این نشست بازخوانی شد: «مادربزرگم، ماتسو، بوداییِ معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی می‌کرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقهٔ بسیار زیادی به من داشت و سعی می‌کرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او، هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی می‌شد که محل یادبود مردگان بود و شروع می‌کرد به خواندن دعا و به من هم می‌گفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راست‌گو و درستکار بود و به من گوشزد می‌کرد: «کونیکو، سعی کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم می‌برند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون می‌کشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر می‌گذاشت و سعی می‌کردم هیچ گاه دروغ نگویم.
پدر و مادرم می‌کوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنت‌های ژاپنی، که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم می‌آمد و سنت‌های ژاپنی پُر بود از جشن‌های خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشن‌ها، همیشه پرسش‌هایی در ذهنم شکل می‌گرفت. یکی از این جشن‌ها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار می‌شد. بودایی‌ها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمی‌گردند. طاقچه‌های خانه را پُر از میوه می‌کردند تا مردگان وقتی برمی‌گردند از میوه‌ها بخورند و به احترام آنان این میوه‌ها تا سه روز روی طاقچه‌ها می‌ماند. از همین رو، جشن سه روز طول می‌کشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکی‌ها را برمی‌داشتیم و به دریا می‌ریختیم. من جرئت نمی‌کردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمی‌گردند، چرا خوراکی‌ها را نمی‌خورند؟!
دیده بودم که وقتی کسی می‌مرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بودایی‌ها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود می‌سوزاندند و همان‌جا راهب بودایی۳۰ با آن سرِ ازبیخ‌تراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یک‌دست نارنجی‌اش می‌آمد و دعا می‌خواند. وقتی جسد به‌طور کامل می‌سوخت، خاکستر آن را در کوزه‌ای می‌ریختند و یک شب در خانهٔ قوم‌وخویش نگه می‌داشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر می‌گذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر می‌نوشتند. بعد، صبر می‌کردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکی‌ها را روی طاقچه بگذارند و چشم‌انتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکی‌ام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوه‌های سه روز معطل را با کمک بزرگ‌ترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده می‌شد سرِ شوق بیایم.»
نظر شما