به گزارش پایگاه تحلیلی خبری فرهنگ و هنر، مرتضی امیری اسفندقه شاعر در یادداشت و غزلی به گرامیداشت یاد حسین پناهی پرداخته است و دو غزل از سروده های خود را منتشرکرد.
با سلام به هنر جاودانیاد حسین پناهی دژکوهی و نیز با سلام به هادی پناهی دژکوهی – برادرزاده حسین- که دستهای هنرمندش را باید و شاید که قاب گرفت، غزلی از مرشد دلآگاه، دوستِ قدیمی و صمیمیام، سید صدرالدین قوام شهیدی به دستم رسید که حکایت دارد از درختِ انجیری که به همت ایشان و دوستان حلقه ذکرِ الهی، بر سر مزار حسین پناهی کاشته شده است .
این غرل به همراه ضمیمه دو غزل منتشر نشده ازایرانِ قدسی توسط خبرگزاری مهر منتشر شده است.
غزل قوام شهیدی
امروز ازمحبت انجیر شد پناهی
در حلقه بار دیگر زنجیر شدپناهی
گل در چمن بهاران سر میزند ازین خاک
سبز و شکوفه باران در تیر شد پناهی
خوابیده بود راحت زیر پتوی خاکی
ازنو به عشق و مستی درگیر شد پناهی
سهمش نبود مردن آمد به چرخ هستی
باز از درخت سر زدانجیر شد پناهی
ااو میوه میدهد باز از شاخه های سبزش
با سایه سار خوبش تفسیرشد پناهی
مهمان نواز ی او از قاب سنگ پیدا
گاهی شراب و شربت تصویر شد پناهی
زود از عدم رهاشد آمد به صحنه مهر
خوداز اثر گذر کرد تاثیر شد پناهی
گرم و خوش و صمیمی با ما نشست امروز
خواب و خیال مارا تعبیر شد پناهی
عاشق اجل نداردعمر و زمان ببخشد
نه زود شد پناهی نه دیرشد پناهی
درهادی پناهی نقش حسین پیدا
درمیزبان نیکو تکثیر شد پناهی
غزل اول
ایرانِ من دوباره سرت را بلند کن
با خلق زخمخورده بگو و بخند کن
چل ساله شد شرابِ خم خون لالهها
خاموشیت مباد، صدایی بلند کن
الوند را ببین و دماوند را بخوان
تجدید عهد با سبلان و سهند کن
*
افعی در آستین تو بود و خدا نخواست
فکری از این به بعد برای گزند کن
آیا همیشه دشمنِ تو خانگی نبود؟
سر از این به بعد به بیگانه بند کن
یا با همان غریبه مشکلپسند باش
ما را به شرط خوردن آتش پسند کن
ریز و درشتِ خاک تو ناخالصی گرفت
دستت درست، ما همگی را سرند کن
*
غیر از خودت صلاح تو را هیچکس نخواست
بیگانهوار ترکه همه هرچه پند کن
از هیچکس مپرس، کجا؟ کی؟ چگونه؟ کو
کاری که عاشقان کهن کردهاند، کن
*
سهراب و سهروردی من چشم میخوری
جان مرا بگیر و بر آتش سپند کن
از پشتِ بامِ تفرقه تا بگذریم پاک
رودابه مغازله، گیسو کمند کن
*
ایرانِ من! دوباره غزل گفتمت، چه خوب!
دستم را بگیر و قلم را بلند کن
غزل دوم
ایران من! سلام سحر شد نفس بکش
پا از زمین مغلطه و مکر پس بکش
دارد هوا دوباره دلش باز میشود
بیرون بیا دست و حسابی نفس بکش
از این بساط و درهم و برهم، بساط ظلم
چالاک و چابکانه هلا پای پس بکش
شان تو نیست تهمت و ارعاب و اضطراب
سرخوش بیا به کوچه، نفس بیعسس بکش
*
خط و خطوط، خط خطیت کرده و بس است
پاک از خطوط بگذر و خط بر هوس بکش
سیمرغ را به چارهگشایی صدا بزن
دست از سرِ حمایتِ مُشتی مگس بکش
*
روزی که تیر میزندت دستِ اجنبی
چشم مرا هرآینه در دسترس بکش
من عاشق تو بودهام و هستیام تویی
دستی به مهر بر سرِ این هیچکس بکش
***
روشنتر از همیشه تاریخِ انقلاب
ایران من! سلام سحر شد نفس بکش
با درود و دعا
مرتضی امیریاسفندقه
تابستان ۱۴۰۰ خورشیدی
تهران