جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳
ساعت : ۰۴:۳۳
کد خبر: ۹۰۱۳۵
|
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۵
به مناسبت سالروز تولد جوان ترین شهیدایرانی مدافع حرم در برنامه «به تماشای سرو» انجام شد

دیدار با خانواده شهید سید مصطفی موسوی

رییس و کارکنان فرهنگسرای رضوان در برنامه هفتگی به تماشای سرو مهمان خانواده معظم جوان ترین شهید ایرانی مدافع حرم «سید مصطفی موسوی» بود.
به گزارش رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، به مناسبت گرامی داشت سالروز تولد جوان ترین شهید ایرانی مدافع حرم، رییس و کارکنان فرهنگسرای رضوان در برنامه هفتگی به تماشای سرو مهمان خانواده این شهید بودند، شهیدی که در 20 سالگی جانش را از دست داد. گزارشی از صبحت های خانواده شهید را در ادامه مشاهده می کنید.

پدر شهید: برایش آرزوی شهادت کردم
پدر شهید که از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشته، می گوید:‌ «وقتی مصطفی به دنیا آمد از خدا برای او شهادت خواستم. می خواستم خودم را جبران کنم. خودم از قافله عشق جا مانده ام، در دوران دفاع مقدس به جبهه رفتم و شهید نشدم، اما پسرم این لیاقت را  داشت. چون در جبهه بودم و همیشه برای مصطفی از جنگ صحبت می کردم، از زمانی که خودش را شناخت با این روحیات آشنا بود.»

 پدر درباره رفتن مصطفی به سوریه می گوید: «یک سال و نیم آموزش می دید اما به خاطر سن و سالش او را اعزام نمی کردند. او را  فرستادند تا از خانواده رضایت بگیرد. مصطفی یک هفته و ده روز خانه نمی آمد. می گفت نمی خواهند من را به سوریه ببرند. من آنقدر در گردان می مانم که جا نمانم.»

پدر از شهادت مصطفی خم به ابرو نیاورد، اما همه می دانند در دلش چه غوغایی است. او در این باره می گوید: «بعد از شهادت مصطفی هم پسرم را از دست دادم و هم رفیقم را. او در مسائل علمی هم بسیار قوی بود؛ یک طرح زیردریایی داشت و من چندین بار به بنیاد نخبگان رفتم که ثبت کنم ولی متاسفانه پییگیری صورت نگرفت، گفتند این  طرح هزینه بالایی دارد. مصطفی خودش طرح را برای کانادا فرستاد و تایید هم شد، اما گفت دوست دارم این طرح را به کشور خودم ارائه بدهم و از دادن طرحش صرف نظر کرد.»

پدر درباره شنیدن خبر شهادت پسرش می گوید:‌ «سه روز قبل از شهادتش زنگ زد و حال و احوال همه را جویا شد. گفتم شاید دلتنگ شده است. خیلی خوشحال و هیجان زده بودم. در آسانسور را باز کردم حاج خانم گفت خیلی خوشحالی! چیزی شده؟ دو شب بعد خواب شهادتش را دیدم. روز جمعه به من زنگ زدند که مصطفی مجروح شده و داریم می آییم منزل شما. خودم متوجه شدم و گفتم لطفا سر کوچه باشید من می آیم. آن شب به سختی خودم را تا صبح حفظ کردم. همسرم خیلی به مصطفی وابسته بود؛ به او گفتم فردا مهمان داریم که به این شکل او را آرام کنم. گفتم خواب دیدم یک اتفاقی برای مصطفی افتاده، او مرا آرام کرد و گفت انشالله چیزی نشده. دخترم هم خبر نداشت که برادرش شهید شده. همه فکر می کردند مصطفی در دامغان مشغول تحصیل است. در نهایت خودم به همه خبر شهادت مصطفی را دادم.»   

مادر شهید: مصطفی به دنبال ندای «هل من ناصر» رفت
مادر شهید از تولد فرزند شهیدش و آرزوی پدرش  برای او می گوید:‌ «مصطفی سال 1374 در تهران به دنیا آمد. وقتی او را به خانه آوردیم پدرش او را در آغوش گرفت و گفت من دوست دارم مصطفایم شهید شود. این کلام پدرش خیلی برایم عجیب بود. همیشه با وضو به او شیر می دادم. مصطفی در دوران کودکی هم خیلی خلاق بود. از پدرش می خواست برایش وسایل نجاری بخرد تا با چوب و ابزار کاردستی درست کند. اولین بار یک تراکتور درست کرده بود. خیلی سنش کم بود و کسی هم  باور نمی کردکه کار مصطفی باشد. مثلا با چوب یک چراغ شبخواب زیبا درست کرده بود، ولی آن را دور انداخت. من برداشتم و گذاشتم در بوفه خانه، اما فردای آن روز دوباره آن را دور انداخت. به پدرش گفته بود من آن را دور انداختم تا زمانی که شهید شدم مادر با دیدنش غصه ام را نخورد.» 

مادر از سکوت خانه گله دارد و در این باره می گوید:‌ «صدای خنده های مصطفی  هنوز در گوشم است. مصطفی همیشه  با پدر و خواهرش خیلی شوخی می کرد. اما حالا دیگر در خانه ما سکوت محض است.»

مادر روزی که مصطفی برای رفتن به سوریه از او رضایت گرفت را خوب به یاد دارد و می گوید:‌ «یک روز آمد کنار من نشست و گفت مامان، برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آن‌ها مانده است؟ تعجب کردم وگفتم مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» شنیدی؟ گفت دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟ مامان می خواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد می‌کنم و دنیای زیبایی برایت می‌سازم که در خواب هم نمی‌توانی ببینی. گفتم از کجا معلوم می‌شود که من قلبا راضی نشدم؟ مصطفی گفت من هر کاری می‌کنم بروم سوریه، نمی‌شود. علت اصلی‌اش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی می‌شود. اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب  حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) را چه می‌دهی؟ در مقابل این حرف چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلب راضی شدم.»

مادر درباره روزی که مصطفی رضایت نامه سوریه را پاره کرد می گوید:‌ «یک شب خیلی با عجله رفت داخل اتاق و به پدرش گفت بابا بیاکارت دارم. گفتم چه خبر است؟ رفتم از لای در دیدم پدرش برگه ای را امضا کرد. خیلی ناراحت شدم. به پدرش گفتم چه چیزی را امضا کردی؟ پدرش گفت نگران نباش، مصطفی برای ماموریت اطراف تهران می رود. مصطفی رضایت نامه را سریع ازپدرش گرفت و پیش چشمان من پاره اش کرد. وقتی که من رفتم رضایت نامه دیگری به امضای پدرش را گرفته بود.»

مادر با چشمانی اشکبار دستی به قاب عکس فرزند شهیدش می کشد و می گوید: «رفته بود نمایشگاه کتاب و تعداد زیادی کتاب خریده بود. به من گفت مادر این کتاب ها فرق می کند، اینها را بالای کمد می گذارم و بعد که آمدم می خوانم. بعدا فهمیدم وصیت کرده کتاب هایش را به مدرسه بدهیم. سه روز بعد از شهادتش تمام کتاب ها را به مدرسه اهدا کردیم.» 

مادر از روز رفتن مصطفی و جدایی از پسرش می گوید: «صبح دیدم که مصطفی این پا و آن پا می کندکه برود. تکیه داد و نگاهم کرد. گفت مادر نمازت را نمی خوانی؟ همیشه عادت داشت مهرش را جای مهر من می گذاشت و نمازش را می خواند. نمازم را شروع کردم. رفتم سجده دیدم مصطفی بلند گفت مامان من رفتم و صدای در خانه بلند شد. ته دلم خالی شد، در را باز کردم و دیدم نیست. گفتم وای مصطفی رفت. از آن روز دیگر ندیدم اش. زمانی که خبر شهادت او را دادند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند شبیه علی اصغر امام حسین (ع). همیشه به من می گفت مادر از مادر وهب یاد بگیر. اینها داستان نیست، درس زندگی است.»
 

نظر شما