شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۲۰:۰۲
کد خبر: ۳۷۲۲
|
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۸۸ - ۱۵:۲۲
«رهي معيري»،«علي موسوي گرمارودي»،قيصر امين‌پور و افسانه شعبان‌نژاد در شعرهايي نگاه خاصي را به امام هشتم(ع) داشته‌اند.
به گزارش خبرنگار شهر،متن اين اشعار به شرح زير است؛ «شبى در حرم قدس» ديـده فرو بسته ام از خاكيان/تا نـگرم جلـوه افـلاكيـان شايد از ايـن پرده ندايى دهند/يـك نفَسـم راه به جايى دهند اى كه بر اين پرده خاطرفريب/دوخته اى ديده حسرت نصيب آب بزن چشـم هوسنـاك را/بـا نظـر پاك ببين پـاك را آن كه دراين پرده گذريافته است/چون سَحر ازفيض نظريافته است خوى سحر گير و نظرپاك باش/رازگـشاينـده افـلاك بـاش * * * خـانه تـن جـايگه زيست نيست/در خور جانِ فلكى نيست، نيست آن كه تـو دارى سرِ سوداى او/برتر از اين پـايه بـوَد جاى او چشمه مسكين نه گهرپرور است/گوهر ناياب به دريـا دَر است ما كه بـدان دريـا پيوسته ايم/چشم ز هر چشمه فرو بسته ايم پهنه دريا چو نظرگـاه ماست/چشمه ناچيز نه دلخـواه ماست * * * پرتو اين كـوكب رخـشان نگر/كوكبه شـاه خراسـان نـگـر آينه غـيـب نـمـا را ببـيـن/ترك خودى گوى و خدا را ببين هركه بر او نور رضا تافته است/دردل خود گنج رضا يافته است سايه شه مايه خرسـندى است/مُلك رضا مُلك رضامندى است كعبه كجا؟ طَوف حَريمش كجا؟/نافه كجا؟ بـوى نسيمش كجا؟ خاك ز فـيض قدَمش زر شده/وز نـفسش نافه معطّر شـده مـن كيم؟ از خيلِ غلامان او/دستِ طلب سوده به دامان او ذرّه سرگشته خورشيدِ عشق/مرده، ولى زنده جاويدِ عشق شـاه خراسان را دربان منَم/خـاك درِ شاه خراسان منَم * * * چـون فلك آيين كهـن ساز كرد/شيـوه نـامردمى آغـاز كـرد چاره گر، از چاره گرى بازماند/طـايـر انديشه ز پـرواز ماند با تن رنجـور و دل نـاصبور/چاره از او خواستم از راه دور نـيمشب، از طالع خنـدانِ من/صبـح برآمد ز گريبـان مـن رحمت شه درد مرا چاره كرد/زنده ام از لطف دگربـاره كرد بـاده باقـى بـه سبـو يـافتم/و ايـن همه از دولت او يافتم ***«محمدحسن رهى معيّرى» ***«کوچه‌هاي خراسان» چشمه‌هاي خروشان تو را مي‌شناسند/موج‌هاي پريشان تو را مي‌شناسند پرسش تشنگي را تو آبي، جوابي/ريگ‌هاي بيابان تو را مي‌شناسند نام تو رخصت رويش است و طراوت/زين سبب برگ و باران تو را مي‌شناسند هم تو گل‌هاي اين باغ را مي‌شناسي/هم تمام شهيدان تو را مي‌شناسند از نشابور بر موجي از «لا» گذشتي/اي که امواج طوفان تو را مي‌شناسند بوي توحيد مشروط بر بودن توست/اي که آيات قرآن تو را مي‌شناسند گرچه روي از همه خلق پوشيده داري/آي پيداي پنهان تو را مي‌شناسند اينک اي خوب، فصل غريبي سر آمد/چون تمام غريبان تو را مي‌شناسند کاش من هم عبور تو را ديده بودم/کوچه‌هاي خراسان تو را مي‌شناسند ***«قيصر امين‌پور» ***«عاشقان را کو پناهي غير توس؟» اي دل آتشين من! آهي بر آر تا بسوزي دامن ايـن روزگار روزگـار مـردمي‌ها سوخته چهره‌ي نامــردمي افروخـته کينه‌ها در سينه‌ها انباشته پرچــــم رنگ و ريـا افراشته دشت سبز اما ز خار و کاکتوس وز تبر شد هيمـه عود و آبنوس آب دريا تن به موج کف سپرد مـوج دريا اوج را از يــاد بـرد جان‌به‌لب شد از رياکاري شرف خوب بودن مرد و بودن شد هدف آب هم آييــنه را گم کرده اسـت سنگ در دل‌ها تراکم کرده است تيرگي انبوه شـد پشت سحـر صبح در آفاق شب شد دربه‌در نغمه‌هاي عشق هم خاموش شد اين قلندر بـاز شولاپوش شد ارغوان روي او کم‌رنگ شد پرنيانش هم‌نشين سنـگ شـد خاک را از خار و خس انباشتند ياس را در کرت شبدر کاشتنـد نامرادي را دوا در کـار نيست مـهر دارو در دل بازار نيـست گـر دلي مجروح گردد از جفا نيست گلخندي که تا يابد شفـا نسخه‌اي نو در فـريب آورده‌اند بوسه، دارويي که پنهان کرده‌اند در دل اين روزگار پرفـسوس عاشقان را کو پناهي غير توس اي شفابخش دل بـيمار ما! چاره‌اي کن از نگه در کار ما خيل صيادان که در هر پشته‌اند آهوان دشـت‌ها را کـشته‌اند تا نـهد دل در رهت پا در رکـاب اشک پيش افتاد و دل را زد به آب ***«سيدعلي موسوي گرمارودي» ***«آرزوهاى من» كـاش مـن يـك بـچـه آهـو مى شدم/مـى دويـدم روز و شـب در دشت ها توى كوه و دشت و صحرا، روز و شب/مـى دويـدم، تـا كـه مـى ديدم تو را كـاش روزى مـى نـشـستـى پيش من/مـى كـشـيدى دست خود را بـر سرم شـاد مـى كـردى مـرا بـا خـنده ات/دوسـت بـودى بـا من و با خـواهرم چـون كـه روزى مادرم مى گـفت: تو/دوسـت بـا يـك بـچه آهـو بوده اى خـوش بـه حـال بچـه آهـويى كه تو/تـوى صـحـرا ضـامـن او بوده اى پـس بـيـا! مـن بـچه آهـو مى‌شوم/بـچـه آهـويـى كـه تنها مانده است بـچـه آهـويـى كـه تـنها و غـريب/در مـيـان دشت و صحرا مانده است روز و شـب در انـتـظارم، پـس بيـا/دوسـت شـو بـا من، مرا هم ناز كن بـنـد غـم را از دو پـاى كـوچـكم/بـا دو دسـت مـهـربـانـت باز كن ***«افسانه شعبان نژاد»
نظر شما