شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۱۹:۱۲
کد خبر: ۴۰۱۵۶
|
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۵:۵۷
وقتى پيکر پاره پاره على اکبر به نزديکى خيمه ها مى رسد و وقتى تو شيون کنان و صيحه زنان خودت را از خيمه بيرون مى اندازى، وقتى به پهناى صورت اشک مى ريزى و روى به ناخن مى خراشى، وقتى تا رسيدن به پيکر على، چند بار زمين مى خورى و برمى خيزى، وقتى خودت را به روى پيکر على اکبر مى اندازى، حسين فرياد مى زند: «زينب را دريابيد».

تابناك- سيدمهدي شجاعي:

دلت مى‌خواهد، طاقت بياورى، صبورى کنى و حتى به حسين دلدارى بدهى.

 

بچه ها چشمشان به توست. تو اگر آرام باشى، آرامش مى گيرند و اگر تو بى تابى کنى، طاقت از کف مى دهند.

 

سجاد که در خيمه تيمار تو خفته است، حادثه را در آينه نگاه تو دنبال مى کند؛ پس تو بايد آنچنان با آرامش و طمأنينه باشى، انگار همه چيز منطبق بر روال معهود پيش مى رود و مگر نه چنين است؟ مگر تو از بدو آمدن به اين جهان، خودت را آماده اين روز نمى کردى؟

 

پس بايد قطره قطره آب شوى و سکوت کنى. جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنياورى. همچنان که از صبح چنين کرده اى.

 

حسين از صبح با تک تک هر صحابى، به شهادت رسيده است، با قطره قطره خون هر شهيد، به زمين نشسته و تو هر بار به او تسلى بخشيده اى. هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از ديدگان دلش سترده اى. هر بار که از ميدان باز آمده است، افزايش موهاى سپيد سر و رويش را شماره کرده اى و به همان ميزان، در خود شکسته اى، ولي خم به ابرو نياوردى.

خواهر اگر تعداد موهاى سپيد برادرش را نداند که خواهر نيست. خواهر اگر عمق چروک هاى پيشانى برادرش را نشناسد که خواهر نيست؛ تازه اينها مربوط به ظواهر است.

 

اينها را چشم هر خواهرى مى تواند در سيماى برادرش ببيند. زينب يعنى شناساى بندهاى دل حسين، يعنى زيستن در دهليزهاى قلب حسين، عبور کردن از رگ هاى حسين و تپيدن با نبض حسين؛ زينب يعنى حسين در آينه تأنيث. زينب يعنى چشيدن خار پاى حسين با چشم.

زينب يعنى کشيدن بار پشت حسين بر دل.

 

وقتى از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتى که محاسنش به خون حبيب، خضاب شد، وقتى که رمق پاهايش را در پاى پيکر حر بن يزيد رياحى ريخت، وقتى که از کنار سجاده خونين عمرو بن خالد صيداوى برخاست، وقتى که جگرش با ديدن زخم هاى سعيد بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتى که عبدالله و عبدالرحمن غفارى با سلام وداع، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتى که زهير به آخرين نگاهش، دل حسين را به آتش کشيد، وقتى که خون وهب و همسرش، عاشقانه به هم آميخت و پيش پاى حسين ريخت، وقتى که جان، در واپسين لحظات عروج، سراسر وجودش را به رايحه حضور حسين، معطر کرد و وقتى که... .

 

در همه اين لحظات، نگاه تو بود که به او آرامش مى داد و دست هاى تو بود که اشک هاى وجودش را مى سترد.

 

هر بار که از ميدان مى آمد، تو بار غم از نگاهش برمى داشتى و بر دلت مى گذاشتى. حسين با هر بار آمدن و رفتن، تعزيت هايش را به دامان تو مى ريخت و التيام از نگاه تو مى گرفت.

 

اين بود که هر بار، سنگين مى آمد، ولي سبکبال بازمى گشت. خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار بازمى گشت.

 

اکنون نيز دلت مى خواهد طاقت بياورى، صبورى کنى و حتى به حسين دلدارى بدهى.

 همچنان که از صبح تاکنون که آفتاب از نيمه آسمان گذشته است، چنين کرده اى؛ اما اکنون ماجرا متفاوت است.

 

اکنون اين دل شرحه شرحه توست که بر دوش جوانان بنى هاشم به سوى خيمه ها پيش مى آيد. اکنون اين ميوه جان توست که لگدمال شده در زير سم ستوران به تو باز پس داده مى شود.

 

على اکبر براى تو تنها يک برادر زاده نيست. تجلى اميدها و آرمان هاى توست. تجلى دوست داشتن هاى توست. على اکبر، پيامبر دوباره توست.

 

نشانى از پدر توست، نمادى از مادر توست، على اکبر براى تو التيام شهادت محسن است. شهيد نيامده. غنچه پيش از شکفتن پرپر شده.

 

شهادت محسن، نخستين شهادت در ديدرس تو بود. تو چهار ساله بودى که فرياد مادر را از ميان در و ديوار شنيدى که «محسنم را کشتند» و به سويش دويدى.

 

شهادت محسن بر دلت زخمى ماندگار شد. شهادت برادر در پيش چشم هاى چهار ساله خواهر و تا على اکبر نيامد، اين زخم التيام نپذيرفت.

 

اکنون اين مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است. اکنون اين زخم کهنه توست که سر باز کرده است.

 

دوست داشتى حسين را دمادم در آغوش بگيرى و بوى حسين را با شامه تمامى رگهايت استشمام کنى؛ اما تو بزرگ بودى و حسين بزرگتر و شرم هميشه مانع مى شد، مگر که بهانه اى پيش مى آمد؛ سفرى، فراق چند روزه اى، تسلاى مصيبتى و... تو هميشه به نگاه بسنده مى کردى و با چشم هايت بر سر و روى حسين بوسه مى زدى. وقتى على اکبر آمد، ميوه بهانه چيده شد و همه موانع برچيده.

 

حسين کوچکت هميشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى همه احساسات حسين طلبانه ات را نثار او مى کنى. از آن پس، هر گاه دلت براى حسين تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى على اکبر مى زدى.

 

از آن پس، على اکبر بود و در دامان مهر تو. على اکبر بود و دست هاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاه هاى پرستش تو و... حسين بود و ادراک عاطفه تو.

 

و اکنون نيز حسين بهتر از هر کس اين رابطه را مى فهمد و عمق تعزيت تو را درک مى کند. دلت مى خواهد که طاقت بياورى، صبورى کنى و حتى به حسين دلدارى بدهى.

 

اما چگونه؟ با اين قامت شکسته که نمى توان خيمه وجود حسين را عمود شد. با اين دل گداخته که نمى توان بر جگر حسين مرهم گذاشت.

 

اکنون صاحب عزا تويى؛ چگونه به تسلاى حسين برخيزى؟

 

نيازى نيست زينب؛ اين را هم حسين خوب مى فهمد.

 

وقتى پيکر پاره پاره على اکبر به نزديکى خيمه ها مى رسد و وقتى تو شيون کنان و صيحه زنان خودت را از خيمه بيرون مى اندازى، وقتى به پهناى صورت اشک مى ريزى و روى به ناخن مى خراشى، وقتى تا رسيدن به پيکر على، چند بار زمين مى خورى و برمى خيزى، وقتى خودت را به روى پيکر على اکبر مى اندازى، حسين فرياد مى زند: «زينب را دريابيد».

 

حسينى که خود قامتش در اين عزا شکسته و پشتش دو تا شده است؛ حسينى که غم عالم بر دلش نشسته و جهان، پيش چشمان اشکبارش تيره و تار شده است!

حسينى که خود بر بلندترين نقطه عزا ايستاده است، تنها نگران حال توست و به ديگران نهيب مى زند که: «زينب را دريابيد. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس تنش بگريزد».

نظر شما