مطالب زيادي در مقاتل درباره ايشان نيامده است. از اين رو، شخصيت ايشان و يا اينکه اصلاً حضرت امام حسين عليهالسلام دختري به نام رقيه عليهاالسلام داشته است يا نه، براي ما مجمل است. با اين حال، به همان مواردي که در بعضي کتابها نقل شده است، بسنده ميکنيم. بعضي گفتهاند که يزيد، اهل بيت امام حسين عليهالسلام را در خرابهاي نزديک کاخ خود جاي داد. اين در حالي بود که زنان اهل بيت (ع)، شهادت پدران بچهها را از آنان پنهان ميداشتند و ميگفتند که پدرانشان به مسافرت رفتهاند. اين جريان ادامه داشت تا اين که يزيد، آنان را در کاخ خود جاي داد.
در يکي از شبهايي که اهل بيت عليهمالسلام در خرابه اقامت داشتند و همگي به خواب رفته بودند، رقيه عليهاالسلام از خواب پريد. او در حالي که سخت پريشان بود، جوياي پدر شد و پرسيد: پدرم کجاست؟ من او را ديدم. زنان اهل بيت به ويژه حضرت زينب عليهاالسلام با ديدن پريشاني کودک، گريستند و او را دلداري دادند. صداي گريه و شيون اهل خرابه به گوش يزيد رسيد. وي از خواب پريد. سرآسيمه پرسيد: اين صداي گريه از کجاست؟ به او خبر دادند که يکي از دختران حسين (ع)، بهانه پدرش را گرفته است.
يزيد دستور داد سر حضرت را برايش ببرند. خدمت کاران، سر مقدس امام حسين عليهالسلام را در طبقي نهادند و روي آن روپوشي انداختند. سپس آن را به خرابه بردند و در برابر کودک گذاشتند. رقيه عليهاالسلام پرسيد: اين چيست؟، گفتند: سر پدرت است!رقيه عليهاالسلام، روپوش را کنار زد و با ديدن سر بريده پدر، ناله و بيتابي آغاز کرد. وي با آوايي جانسوز ميگفت: چه کسي سرت را به خونت رنگين کرد؟ چه کسي رگهاي گلويت را بريد؟ چه کسي مرا در کودکي يتيم کرد! اي پدر! بعد از تو به چه کسي دل ببندم؟ چه کسي يتيم تو را بزرگ خواهد کرد؟ اي پدر! انيس اين زنان و اسيران کيست؟ اي کاش من فدايت شده بودم! اي کاش من نابينا شده بودم! اي کاش من در خاک آرميده بودم و محاسن به خون رنگين شدهات را نميديدم!
آنگاه لبهاي کوچک خود را بر صورت پدر نهاد و آن قدر گريست که از هوش رفت. زنان هر قدر کوشيدند، نتوانستند او را به هوش آورند. بنابراين، دريافتند که رقيه عليهاالسلام از دنيا رفته است.
پژوهشي دربارهي حضرت رقيه عليهاالسلام
برخي از بزرگان شيعه از حضرت رقيه (ع) به عنوان دختر امام حسين عليهالسلام ياد کرده اند. همين مسأله نشان ميدهد که ممکن است کتابها و دلايلي در دسترس آنان وجود داشته است که بر اساس آن، چنين گفتهاند. با اين حال، چون آن کتابها و دلايل به دست ما نرسيده، سبب تشکيک در بارهي وجود ايشان شده است. البته بهترين دليل براي وجود ايشان، کرامتهاي فراواني است که براي پيروان امام حسين (ع) رخ داده است. از اين رو، نيامدن نام ايشان در کتابهاي قديمي، هرگز دليلي بر نبودن چنين دختري در ميان فرزندان حضرت حسين عليهالسلام نيست؛ زيرا چنين مسألهاي در ديگر رخدادهاي تاريخي نيز به چشم ميخورد. بنا بر بعضي سنتها، نام مادر حضرت رقيه عليهاالسلام «ام اسحاق»3 و به نقلي ديگر، «ام جعفر قضاعيه»4 و به نقل شيخ مفيد در کتاب «الارشاد»، «ام اسحاق بنت طلحه» است.
رقيه عليهاالسلام در کربلا
در عصر عاشورا که دشمنان براي غارتگري، به سوي خيمهگاه امام حسين عليهالسلام هجوم آوردند،23 کودک از اهل بيت عليهمالسلامدر درون خيمهها بودند. به عمر سعد گزارش دادند که اين کودکان از تشنگي در آستانهي مرگ هستند. عمر سعد اجازه داد که به آنان آب بدهند. چون نوبت به رقيه عليهاالسلام رسيد، وي ظرف آب را گرفت و دوان دوان به سوي قتلگاه حرکت کرد. يکي از سپاهيان دشمن پرسيد:کجا ميروي؟رقيه عليهاالسلامفرمود: بابايم تشنه بود، ميخواهم براي او آب ببرم. او گفت: اي دختر! آب را خودت بخور که پدرت را با لب تشنه کشتند.
حضرت رقيه عليهاالسلام با شنيدن اين سخن با گريه گفت:پس من هم آب نميخورم.
ظهر عاشورا
در کتاب «سرور المؤمنين» نقل شده است: حضرت رقيه عليهاالسلام هميشه هنگام نماز، سجادهي پدر را پهن ميکرد و امام حسين عليهالسلامبر روي آن نماز ميخواند. ظهر عاشورا نيز بنا بر عادت هميشگي، سجادهي پدر را پهن کرد و به انتظار نشست، ولي پس از مدتي ناگهان ديد شمر ملعون وارد خيمه شد. رقيه عليهاالسلام به او گفت: آيا پدرم را نديدي؟
شمر پس از آن که رقيه را در کنار سجادهي پدرش ديد، به غلام خود گفت:او را بزن!
غلام به دستور شمر عمل نکرد. از اين رو، شمر خود پيش آمد و چنان سيلي به رخ رقيه عليهاالسلامزد که عرش الهي به لرزه در آمد».
رقيه عليهاالسلام در شام غريبان
در کتاب «مبکي العيون» آمده است: در شام غريبان، حضرت زينب عليهاالسلام در زير خيمهي نيمه سوختهاي خوابيده بود. در عالم خواب، مادرش، حضرت زهرا عليهاالسلام را ديد. گفت: مادر جان! آيا از حال ما خبر داري؟!
حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود: تاب شنيدن آن ندارم. حضرت زينب عليهاالسلام گفت: پس شکوهام را به چه کسي بگويم؟
حضرت پاسخ داد: من هنگامي که سر از بدن فرزند عزيزم حسين جدا ميکردند، حاضر بودم. اکنون برخيز و رقيه را پيدا کن.
حضرت زينب عليهاالسلام برخاست و هر چه رقيه عليهاالسلام را صدا زد، او را نيافت. سپس با خواهرش ام کلثوم، در حالي که پريشان بودند، از خيمه بيرون آمدند و به جست جو پرداختند. تا نزديک قتلگاه، صداي او را شنيدند. ديدند که رقيه عليهاالسلام، خود را بر روي بدن بيسر حضرت حسين عليهالسلام انداخته و در حالي که دستهاي کوچکش را به سينهي پدر چسبانيده است، با پدر درد دل ميکند. حضرت زينب عليهاالسلام، او را نوازش کرد. در اين لحظه حضرت سکينه عليهاالسلام نيز آمد و همگي به خيمهگاه بازگشتند. در راه، سکينه عليهاالسلام از رقيه عليهاالسلام پرسيد:
خواهرم! چگونه پيکر پدر را با آن حال در تاريکي جستي؟ پاسخ داد:
آن قدر او را صدا زدم و گريستم که ناگاه صداي پدرم را شنيدم که به من ميگفت: بيا اينجا! من اين جا هستم.
پس از درگذشت در خرابه
هنگامي که حضرت رقيه عليهاالسلام شبانه درگذشت، بدن او را زني غسّاله بردند تا او را بشويد. وقتي زن، بدن رقيه عليهاالسلام را غسل ميداد، ناگاه دست از غسل کشيد و گفت:سرپرست اين اسيران کيست؟حضرت زينب عليهاالسلام فرمود: چه ميخواهي؟
زن گفت: اين دخترک به چه بيماريي مبتلا بوده که بدنش کبود است؟
حضرت فرمود: اي زن! او بيمار نبود، بلکه اين کبوديها آثار تازيانههاي دشمن است.
نويسنده: غلام رضا سازگار