دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۰۷:۱۷
کد خبر: ۵۵۵۲۹
|
تاریخ انتشار: ۲۷ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۴
حميد داودآبادي در خاطره خود مي‌گويد: آقا در بين صحبت هايش فرمود: «تصوير شهيدي در اتاق من هست که بسيار زيباست و خيلي به آن علاقه دارم.» وقتي پرسيدم متعلق به کدام شهيد است؟ ايشان فرمود که نامش را نمي دانم.

به گزارش گروه اجتماعي شهر و به نقل از فارس، حميد داودآبادي نويسنده و وبلاگ نويس عرصه دفاع مقدس در جديدترين مطلب زيبايي که در وبلاگ خود به نگارش در آورده به ذکر خاطره‌اي از ديدارش با رهبر انقلاب اشاره کرده که در زير آن را مي‌خوانيد:

 

اوايل بهمن ماه 1377 بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه «مسعود ده نمکي» و فرزندانم سعيد و مصطفي - که آن موقع هفت، هشت سال بيشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبري بوديم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچک مان به امامت آقا خوانده شد و آقا همان جا روي سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشريه شلمچه، به ضرب و زور «عطاالله مهاجراني» وزير ارشاد اصلاحات تعطيل و قلع و قمع شده بود.

 

مسعود تقويم زيبايي را که در نوع خود در آن زمان بي نظير بود، با خود آورده بود تا تقديم آقا کند. سررسيد جالب «ياد ياران» با تصاوير رنگي شهدا که در نوع خود اولين بود. آقا، سررسيد را گذاشت جلويش و شروع کرد به تورق. براي هر کدام از شهدا که تصويرش را مي ديد، خاطره يا نکته اي مي گفت.

 

از شهيد «سيدمجتبي هاشمي» که فرمود: «آقا سيد براي خودش در آبادان حال و هوايي داشت.» تا شهيد «عباس بابايي» که آقا خواب زيبايي را که چند شب قبل از آن شهيد ديده بود، تعريف کرد.

 

شهيد «محمود کاوه» که آقا از آشنايي اش با خانواده آن عزيز در مشهد گفت و شهيدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهيد رفته بود و ...

 

هر کدام از تصاوير زيبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلا عکس شهيد «علي اشمر» – قمرالاستشهاديين لبنان - براي آقا خاطره آخرين ديدار پدر آن شهيد و برادر بزرگ تر او محمد را به همراه داشت، که حاج منيف گفته بود:«آقا، من حاضرم همين پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولايت فدا کنم.» و آقا که بر پيشاني محمد بوسه زده بود؛ و چندي بعد، محمد اشمر در عمليات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهيونيست ها که بر پيشاني اش نشست، به شهادت رسيده بود.

  

از بقيه بگذريم.

 

همه اينها را گفتم تا به اين جا برسم.

 

آقا در بين صحبت هايش فرمود:

 

«تصوير شهيدي در اطاق من هست که بسيار زيباست و خيلي به آن علاقه دارم.»

 

وقتي پرسيدم متعلق به کدام شهيد است؟ ايشان فرمود که نامش را نمي دانم. سپس به آقا ميثم – فرزندش - گفت که برود و آن عکس را بياورد.

 

دقايقي بعد که صحبت ها درباره عظمت شهدا گل انداخته بود، آقا گفت:

 

«حتما بايد شما اون عکس رو ببينيد.»

 

سپس رو به ميثم کرد و مجددا گفت: «شما برو اون عکس شهيد رو از اطاق من بيار.»

 

که آقا ميثم رفت و سرانجام عکس را آورد.

 

کارت پستال کوچکي بود از شهيدي با بادگير آبي، که بر زمين تفتيده شلمچه آرام گرفته بود.

 

آن عکس را قبلا ديده بودم. عکسي بود که «موسسه ميثاق» منتشر و پخش کرده بود. زير آن هم نام شهيد را نزده بودند.

 

عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصي آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همان طور که آن را جلوي چشم ما گرفته بود، فرمود:

 

«شما به چهره اين شهيد نگاه کنيد، چقدر معصوم و زيباست ... الله اکبر ... من اين را در اطاق خودم گذاشته ام و به آن خيلي علاقه دارم.»

 

ناگهان ياد کلامي از دوست عزيزم «حسين بهزاد» افتادم.

 

چندي قبل از آن، حسين همان عکس را نشانم داد و نکته بسيار مهمي را تذکر داد. آن شهيد جوان با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته بود و ...

 

به آقا گفتم:

 

«آقا، يک نکته مهمي در اين عکس هست که مظلوميت او را بيشتر مي رساند.»

 

آقا نگاه عميقي به عکس انداخت و با تعجب پرسيد که آن نکته چيست؟ که حرف حسين بهزاد را گفتم:

 

« اين بسيجي، با سربند خود لوله اسلحه اش را بسته که گرد و خاک وارد لوله اسلحه نشود. يعني اين شهيد هنوز به خط و صحنه درگيري نرسيده و با اسلحه اش هنوز تير شليک نکرده است.»

 

با اين حرف، آقا عکس را جلوتر برد و در حالي که نگاهش را به آن عزيز دوخته بود، با حسرت و با حالتي زيبا فرمود:

 

« الله اکبر ... عجب ... سبحان الله ... سبحان الله »

 

دست آخر، آقا مسعود زرنگي کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهيد را به عنوان يادگار به او بدهد. آقا هم پذيرفت و روي دست راست شهيد بر عکس، امضا کرد و به عنوان يادگار به مسعود داد.

 

 

تصوير شهيد هادي ثنايي‌مقدم

 

ديدن اين مطلب باعث شد تا اين خاطره آقا را درباره شهيد را ذکر کنم.

 

مزار اين شهيد کجاست؟

 

چندي پيش در يکي از خبرگزاري‌ها مطلبي پيرامون اين شهيد به همراه نامش منتشر شد که باعث گرديد اين تصوير اين شهيد از گمنامي در بيايد.

 

هادي ثنايي‌مقدم يازدهم تيرماه 1351 در شهرستان لنگرود به دنيا آمد. اين نوجوان بسيجي روز 23 دي‌ماه سال 1365 در منطقه عملياتي «شلمچه» به شهادت رسيد اما پيکرش هيچگاه بازنگشت.

 

ظاهرا در گلزار شهدا، نمايشگاه عکسي از شهداي کشورمان برپا بوده است. مادر شهيد ثنايي‌مقدم به تصاوير شهدا نگاه مي‌کند و به يک عکس خيره مي‌شود و ناگهان فرياد مي‌زند اين هادي منه.... اين هادي منه... .

نظر شما