پنجشنبه ۰۳ خرداد ۱۴۰۳
ساعت : ۱۴:۱۸
کد خبر: ۵۸۲۳۶
|
تاریخ انتشار: ۲۰ آذر ۱۳۹۱ - ۰۰:۳۶
اشعاري از زنده ياد خليل عمراني/
شبي برگرد و با بغض غريب غربتم سر كن/ عطش مي پرورم در ديده جاي اشك، باور كن ...

به گزارش خبرنگار شهر، خليلي عمراني، روز گذشته درگذشت تا بار ديگر، فرهنگ اين سرزمين بزرگي را از دست داده باشد. در زير، تعدادي از سروده هاي آن مرحوم را مرور مي کنيم:


بانو

براي حضرت فاطمه زهرا (س)


شبي برگرد و با بغض غريب غربتم سر كن

عطش مي پرورم در ديده جاي اشك، باور كن


به رسم ماه بنشين روبه رويم آسمان انگيز

دلم را در شب لبخند و زيبايي مسخر كن


زلال از اوج زيبايي سفر كن سمت چشمانم

تمام كوچه را باراني اشك و كبوتر كن


بهاران است اما ذوق فروردين نمي جوشد

درختان دل انگيز غزل را سايه گستر كن


بخوان در نينواي غربتم شور شكوفايي

شكفتن هاي دشت عشق را چندين برابر كن


زبان واژه هايم در سكوتي كهنه مي پوسد

غزل با نو شكوه شوق و شعرم را ميسر كن


شبي رفتي و در باغ دلم پاييز پاشيدي

شبي برگرد و دل را باغي از گل هاي باور كن



دلتنگي

هديه به حضرت رقيه (س)


امشب سري به گوشه ي ويرانه مي زني؟

گاهي دراين سکوت اسيرانه مي زني؟


اي روشناي ديده ي دل هاي تيره بخت

امشب سري به خانه ي پروانه مي زني؟


يک لحظه تا غريب دلم حس مي کند تو را

دستي در اين غروب غريبانه مي زني؟


در موج گريه از نفس افتاد دخترت

با دست مرگ يک دو نفس چانه مي زني؟


گيسوي کودکانه ام آشفته وقت مرگ،

موي مرا براي سفرشانه مي زني؟


بابا! دلم براي تويک ذره شد بگو

سر مي زني به دختر خود يا نمي زني؟



غدير


چه صدايي ست كه احساس مرا مي خواند

مثل آواز حرا سمت خدا مي خواند


 چه شگفت است كه باران صدا مي بارد

 واژه در واژه غزل هاي رها مي بارد


 واژه ها طعم اهورايي كوثر دارد

 وحي مي بارد و حس خوش باور دارد


 باور اين است كه تا قافله ها برگردند

 واجب اينجاست همه نافله ها برگردند


 شد مقدر كه رسالت به ولايت برسد

 دين شكوفا به درختي كه نهايت برسد


 دين شكوفا برسد آينه لبريز شود

 عشق درذوق غديرعاطفه انگيزشود


 دستي ازسلسله ي  نور به بالا برسد

 اوج من كنت به سرشانه ي مولا برسد



آن نخل هاي تشنه کجا هستند؟

براي آزادسازي خرمشهر


برگشته‌ام ادامه جانم را

ميعادگاه عشق نهانم را


در ازدحام اين همه خاکستر

گم کرده‌ام دوباره نشانم را


آن نخل هاي تشنه کجا هستند

تا بنگرم نشان جوانم را


جز سوختن نشانه نمي‌بينم

همسايگان روز و شبانم را


ماندند و سوختند و من رفتم

شرمندگي بريد امانم را


برگشته‌ام به شهر و نمي‌فهمند

ديوارهاي خسته زبانم را



* روح آن مرحوم شاد و قرين رحمت الهي

نظر شما