دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۱۷:۳۱
کد خبر: ۶۱۷۱۶
|
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۹:۴۷
سوء استفاده تاريخي از آقاي بازيگر
درب سالن ناگهان باز شد. آقاي مشايي طرف چپ من و آقاي رييس جمهور طرف راست من نشستند.آقاي مشايي گفت «چي شده؟ يه خرده شاد باشين! » من حرفي نداشتم که بزنم. عکاس ها شروع کردند به عکس گرفتن...بعد هم مرا همانجا تنها گذاشتند و رفتند!

به گزارش شهر، عزت الله انتظامي در نامه اي تلاش هايش براي ثبت بنياد فرهنگي و هنري و چگونگي حضورش در وزارت کشور هنگام ثبت نام يکي از کانديداها شرح داد.

 

اين هنرپيشه پيشکسوت که مدتي است براي ثبت بنياد فرهنگي و هنري تلاش مي کند و هنوز به نتيجه اي نرسيده است در نامه اي که در اختيار خبرگزاري ها قرار داد از فعاليت هايش براي ثبت اين بنياد و چگونگي حضورش در وزارت کشور در هنگام ثبت نام يکي از کانديداهاي رياست جمهوري شرح داد.

 

متن کامل نامه به شرح ذيل است:

 

پروردگارا کمک کن بتوانم حرف دلم را بزنم...

 

براي مردم سرزمينم...

 

من عزت الله انتظامي هستم

 

شنبه 21 ارديبهشت ماه 1392 ساعت 3 بعدازظهر بود که از دفتر رياست جمهوري به من اطلاع دادند « آماده باشيد ماشين مي آيد دنبالتان». خوشحال شدم. ماه ها براي ثبت بنياد دويده بودم. چند روز قبل از مراسمِ اعطا نشانِ درجه يک هنري در بهمن ماه 1391 (که به علت بيماري نتوانستم در مراسم شرکت کنم) ما چند هنرمند منتخب را به دفتر رياست جمهوري دعوت کردند تا از مزاياي مادي و معنوي اين نشان با خبرمان کنند. آنجا درخواست بنياد فرهنگي و هنري را مطرح کردم.

 

چند روز بعد آقاي رييس جمهور نامه فوري زدند به وزرا مربوطه فرهنگ و ارشاد و کار... مدتي گذشت... نتيجه اي حاصل نشد. ناچار فکر کردم دست به دامن آقاي مهندس مشايي شوم. هفته ي قبل به ايشان پيغام داده بودم که واجب العرضم و براي مذاکرات بايد خدمت برسم. فورا لباس پوشيدم. چيزي نگذشته بود که خبر دادند ماشين آمده. با سرعت رفتم پايين. شخصي که در مسير مرتب با بي سيم صحبت مي کرد به کسي که آن طرف خط بود گفت "بله ايشان آمدند."

 

حرکت کرديم. راننده چراغِ گردانِ قرمز رنگ را بالاي ماشين قرار داد، با سرعت خيابان ها را طي مي کرد و شخص بي سيم به دست هم مرتب خبر مي داد که ما کجا هستيم و کي مي رسيم. من جلوي ماشين پهلوي راننده نشسته بودم. مردم با حيرت نگاهم مي کردند که مرا با اين ماشين و با اين سرعت کجا مي برند!

 

نزديک کاخ رياست جمهوري با بي سيم شماره، رنگِ ماشين و اسم سرنشينان را گفتند تا براي ورود هماهنگ شود. دستور دادند از درب خيابان ولي عصر داخل شويم. به جلوي ساختمان رسيديم. محوطه پر از مردهاي پير و جوان و پليس بود. مرا پياده و بلافاصله سوار ماشين ديگري کردند.

 

مدارک و اسناد موزه قيطريه و بنياد را با خودم برده بودم، حتي براي آقاي بي سيم به دست هم مطالب خودم را تعريف کردم. خيلي با محبت گفت "چيزي نيست. انشاالله همين امروز تمام ميشود. ناگهان آقاي مشايي سمت ماشين ما آمد شيشه ماشين را پايين کشيدم و گفتم مختصر عرضي دارم که به کمک شما احتياج است. گفت با ما بياييد همين امروز انجام مي دهم.

 

آقاي مشايي سوار ماشينِ بزرگِ سفيد رنگي شد و ما بلافاصله پشت سر او حرکت کرديم. بالاخره بنياد داشت ثبت مي شد... دوندگي هايم به نتيجه ميرسيد و نگراني هايم رفع ميشد... «بنياد فرهنگي و هنري عزت الله انتظامي»... ناگهان ديدم ميدان فاطمي هستم... گلدسته هاي مسجد نور... ماشين با سرعت جلوي يک درب آهنين ايستاد. تازه فهميدم اينجا وزارت کشور است!

 

همه جا پراز پليس بود. ماشين آقاي مشايي جلوتر رفت. به محوطه که رسيديم من را از راهروهاي طولاني بردند... به جايي رسيديم که مملو از جمعيت بود. آقاي رييس جمهورو مشايي و عده اي ديگر، همه آنجا بودند. مرد جواني آمد و مرا همراه خودش باز به راهروهاي تودرتو ديگري برد.

 

واقعا خسته شده بودم... مجبور بودم با عصا پا به پاي او راه بروم. به سالن بزرگي رسيديم. آنجا يک صندلي سه نفره فلزي آبي رنگ ديدم خودم را به آن رساندم و روي صندليِ وسط نشستم. مردِ جوانِ همراهم گفت بايد برويم جلوتر. گفتم نمي توانم از اينجا تکان بخورم. بهرحال او رفت و مرا تنها گذاشت. نمي دانستم آنجا چه خبر است فقط پر از سروصدا و آدم هاي جورواجور بود...

 

 

 

کمي گذشت... درب سالن ناگهان باز شد و جمعيت حمله کرد داخل. صندلي اي که من روي آن نشسته بودم يک وري شد و به زمين افتادم. فقط سعي مي کردم به زحمت پاهاي جراحي شده ام را حفظ کنم که لگد نخورند و زير دست و پا له نشوم. با داد و فرياد من بالاخره دو سه نفر به دادم رسيدند. صندلي را درست کردند و من را روي آن نشاندند.

 

جمعيت به داخل سالن هجوم برد. حيران مانده بودم چه کار کنم؟ ناگهان ديدم آقاي مشايي و آقاي رييس جمهور و چند نفر ديگر که همراه آنها بودند از روبرو به طرف من مي آيند. آقاي مشايي طرف چپ من و آقاي رييس جمهور طرف راست من نشستند.

 

 

 

ناگهان اطرافمان پر شد از دوربين هاي عکاسي. آقاي مشايي گفت «چي شده؟ يه خرده شاد باشين! » من حرفي نداشتم که بزنم. عکاس ها تند و تند عکس مي گرفتند. عکسشان را که گرفتند محل را ترک کردند و من بازهمان جا بهت زده وسط آن صندلي سه نفره تنها ماندم. مرد جوان که آمد مرا ببرد خانه گفتم چه شد؟ گفت «امروز که ديگه نميشه بعدا انشاالله اوراق و براتون مياريم»...

 

 

 

مردم سرزمينم!

 

من براي شما هميشه همان عزتم، هماني که از سيزده سالگي در تماشاخانه هاي لاله زار با تشويق هاي شما بزرگ شده ام... هماني که همراه شما با درد هاي ايران بسيار گريسته ام و با شادي هايش لبخند ها زده ام... براي شما من هميشه همان عزتم... بچه اي از سنگلج...

 

بنياد فرهنگي و هنري يادگاري است از من براي جوانان و مردم سرزمينم... آرزومندم اين ميراث ماندگار را همراه شما بنا کنم...

 

پروردگارا مرا با آبرو بميران

 

عزت الله انتظامي

 

جمعه، 27 اردي بهشت ماه 1392 تهران

نظر شما