چهارشنبه ۰۲ خرداد ۱۴۰۳
ساعت : ۰۳:۵۲
کد خبر: ۸۰۸۳۹
|
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۹:۵۶
محمدجواد حیدری‌پور
در راسته بازار و در آن ازدحام و ترافیک انسانی که حرکت می‌کنی، مغازه‌ها و آدم‌ها (که ما اینجا به نام حجره و مشتری صدایشان می‌زنیم)، در روندی منظم و نا‌منظم برای تحقق نیازمندی خود حضور دارند. حجره‌دار در پی کسب سرمایه و ارائه «عرضه»‌اش است و مشتری نیز برای رفع نیاز و «تقاضا»یش دل به هیاهوی بازار داده، اما.... 
  
مانده به فصل از بهار تا زمستان بازار، مثل طبیعت رنگ در رنگ است. هر مشتری، بسته به نیازمندی فصلی‌اش، قدم به بازار می‌گذارد. خرید عید نوروز. پاییز و شروع مدارس و یا محرم و عاشورای حسینی. آجیل و لباس نو و کیف و دفترچه مشق مدارس و پارچه سیاه و زنجیر عزاداری. 
 
در راسته بازار و در آن ازدحام و ترافیک انسانی، دارم نگاه می‌چرخانم، مادری دست کودک سمجش را گرفته و او را دارد با یه سمت خرید چیزی می‌برد که پسند کودک نیست و یا دارد بر حذرش می‌دارد از اصرار به خرید چیزی که مادر می‌داند مناسبش نیست. یا نو عروسی که زل زده به گردنبند زیبایی که سرخوشانه توی سینی ویترین طلا فروشی خوش نشسته و دارد حالا با انگشت سبابه‌اش آن را به همسرش نشان می‌دهد. پیرمردی سینی بالای سرش گذاشته و دارد به گفته خودش پیراشکی‌های داغ و تازه می‌فروشد و هزار چشم انداز دیگر که همه حکایت از چرخه زندگی اقتصادی می‌دهد. 
 
در همهمه و هیاهوی بی‌امان بازار نمی‌خواهم غرق شوم. چراکه امروز برای کار دیگری آمده‌ام. می‌خواهم در اینجا که محل سودای پول و عقل معاش اندیش است، به دنبال چیزی بگردم برای کوبیدن به دیوار دلم. می‌خواهم در این همهمه (که البته همین روز‌ها برای خردین کفش و شلوار و پیراهن هم آمده بودم) اگر فرصتی پیدا شد، به دنبال تابلویی نقاشی، شعری با دستخط استادی و یا هر چیزی که با تجسم بخشیدن به دلم موافق باشد، بیایم و تحفه بردارم. اما مطمئن هم نیستم که بیایم. مگر می‌شود که در این بازار که از قدیم گفته‌اند مکاره است. و یا به قول حافظ، کفر زلفش، گاهی ره دین می‌زند، نشانی دل را پیدا کرد. 
 
در همین هروله تردید و امید هستم که یک مرتبه نهال یقین در چشم اندازم رخ می‌نماید. حجره‌ای می‌بینم بسان لیوان آبی در کویر پر از تابلوهای نقاشی و کوزه‌های گلی و شعری به دست خط زیبایی با شیفتگی به آن‌ها و نحو چیدن و انتخابشان که ارتباط معناداری هم با یکدیگر دارند نگاه می‌کنم. غرقه می‌شوم در دنیای نفیس آن حجره که عجیب فریادگر دل من است و نفس می‌کشم به مانند کوری بوده‌ام که خداوند دو چشم بینا به او داده دو چشم بینایی که حالا می‌بینم حجره این مرد عزیز فروشنده، بیشتر شبیه گالری است و حتی بیش از آن و به واسطه تجربه‌اش و سلیقه‌ای که دارد، تشنگی من به عنوان یک علاقه‌مند به فرهنگ را سیراب می‌کند. 
 
خلاصه از آن مغازه به مراد دلم می‌رسم اما هنوز چشم من کامل باز نشده. صاحب حجره، به مانند معلمی آگاه، دست اطلاع کم را می‌گیرد و می‌گوید: این حجره تنها لیوان این کویری که نیست، نیست. با تعجب نگاهش می‌کنم. او به من می‌گوید: حجره‌ها و دوستان بسیاری هستند که در کنار معاش، به معادشان هم در هر شغلی که باشند می‌اندیشند. 
 
من که هنوز مسحور فضای حجره‌اش... گالری‌اش هستم، می‌شنوم که از رابطه اقتصاد و فرهنگ می‌گوید که می‌شود با داشتن تعریفی مشخص و جدید از اقتصاد و فرهنگ، بین این دو پل زد و یک عالم مفاهیم خوب را بین این دو شهر سفر داد. او حتی فرا‌تر از این به مساجد قدیمی و جامع، به امامزاده‌ها و سقاخانه‌های مشهور بازار نشانی‌ام می‌دهد که عامل برکت بازار و زیارتگاه بسیاری از کسانی است که اینجا یا ساکن هستند و یا رهگذر او حتی بسیار فرا‌تر از همه این‌ها می‌گوید: لیوان اصلی آب، دست خداست، که با یداللهی خویش، به هر که بخواهد، کامل و به هر گونه که نداند هم، جرعه‌ای می‌نوشاند. او در پایان کلامش می‌خواهد که بروم و بدانم «سر در کار و دل با یار» داشتن یعنی چه؟! و بسیار خوب به من می‌فهماند که: کاسب اگر بداند و بخواهد، خیلی خوب می‌تواند حبیب خدا باشد. 
در راسته بازار و در آن ازدحام و ترافیک انسانی، حالا حال خوبی دارم. دارم راه می‌روم اما دیگر روی پایم بند نیستم. حالا نگاه بهتری به حجره‌ها و مشتری‌ها دارم. انگار حالا که توی دالان‌های دلشان سرک کشیده‌ام، بهتر می‌بینمشان و می‌فهممشان. حالا دارم به اقتصاد فرهنگی و فرهنگ اقتصادی فکر می‌کنم. 
 

نظر شما