به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ و هنر، دلداده بارانی دبیر کانون ادبی منطقه چهار:رمان ارمیا نوشته رضا امیرخانی با اولین کار نویسنده است رضا امیرخانی نویسنده جوان و خوشذوقی است که در دهه هفتاد شمسی، در حوزه داستاننویسی ادبیات معاصر ایران ظهور کرد. او با انتشار رمان «ارمیا» که در سال ۱۳۷۴ منتشر شد، خود را به مخاطبان داستان فارسی شناساند و با «منِ او»، موقعیت خود را به عنوان نویسندهای شاخص در عرصه ادبیات داستانی تثبیت کرد،ارمیا داستان یک سفر درونی است که در بستر اتفاقات سالهای پایانی جنگ ایران و عراق رخ میدهد.
بارانی ادامه داد:رضا امیرخانی با شخصیتپردازیِ دو شخصیتِ ارمیا و مصطفی که از دو بستر فرهنگی و خانوادگی مختلف و با نگاههایی متفاوت به زندگی، راهی جبهه جنگ میشوند؛ اثر ماندگاری از خود به جا گذاشته است.
دبیر کانون ادبی منطقه 4:رمان ارمیا برندهی جوایز مختلفی شده است و نویسنده که خود را همواره هنرمندی انقلابی معرفی کرده است، در صدد این است که فضاهای از دسترفتهی فرهنگِ ایرانِ قدیم را بازیابی کند.
در ادامه افزود: فضای داستانهای او بیشتر با تمها و زمینههای مذهبی و بهخصوص انقلابی پیوند خورده و با ایجاد چالشهای اخلاقی برای کارکترها، در پی این است که هنجارهای سنتی که زمانی در اجتماع ایران رایج بوده را زنده کند.
برشی از کتاب:
ارمیا اگرچه تندتند نفس میکشید اما نمیترسید. بیشتر غافلگیر شده بود تا مرعوب. کمکم نفسش جا آمد. اگرچه تا حدودی ترسیده بود ولی سعی میکرد به روی خودش نیاورد.
-دستت درد نکند. انگار نمایندهی خدا بود. آمده بود من را بیدار کند و برود. میخواستند نمازم قضا نشود. خدا ممنونت هستم. خیلی به فکر مایی. یکیشان هم اگر میآدم کافی بود. لازم نبود بچه گرازها را به زحمت بیاندازی! ولی خوب دستشان درد نکند. البته خداجان، میتوانستی با باد، با پرنده، چه میدانم یک چیزهای سادهتری هم ما را بیدار کنی!
خودش از حرف خودش خندهاش گرفته بود. اگر کسی دیگر حرف میزد، به کفرگویی میافتاد. گلهی گرازها در انبوه جنگل گم شدند. صدای پایشان و صدای شکسته شدن شاخهها دیگر به گوش ارمیا نمیرسید. نسیم سبکی شروع به وزیدن کرد. احساس سرما روی پاهای ارمیا که با بزاق گراز خیس شده بودند، به وجود آمد. به پاهایش نگاه کرد. از لحاظ ظاهر هیچ فرقی با قبل نداشتند. اما بزاق خشک شدهی گراز، بشرههای رویین پوست را به هم چسبانده بود. ارمیا به سمت چشمه راه افتاد. باید پاها را میشست و وضو میگرفت. به کنار چشمه رسید. خودش را در آب زلال در نور کم قبل از سپیده نگاه کرد. هیچ شباهتی به گراز نداشت. خواست پاهایش را بشوید. ناگهان انگار کسی صدایش کرده باشد، کمر را صاف کرد. با خود شروع به حرف زدن:
-اِاِ، گراز بود... خوک وحشی... خوک غیراهلی. خوب خوک که نجسه! آخ آخ ، حالا لباس هام همه کثیف شدند. همه نجس هستند. باید با همین ها نماز بخوانم! آره دیگر، کاریش نمیشود کرد.
با خودش تمام احکام فقهی را که بلد بود، مرور کرد. شک نداشت که خوک نجس است. گراز هم احتمالا نوعی خوک بود. با لباس نجس هم که نمیشد نمار خواند. یاد حکمی افتاد که اگر وقت نماز تنگ شده باشد، در هر شرایطی میشود نماز خواند، حتا اگر لباس نجس باشد.