به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ و هنر، صغری دلداده بارانی نویسنده و مدیر کانون ادبی محراب قلم در نشست «انس با کتاب» که در فرهنگسرای اشراق برگزار شده بود به معرفی کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته مصطفی مستور پرداخت و گفت: «روی ماه خداوند را ببوس» نوشته «مصطفی مستور» نویسندهی پرطرفدار معاصر و از رمانهای ایرانی پرفروش، داستان ِ زندگی مردی است که درباره خودش و خدایی که تا چندی قبل میشناخته دچار شک و تردید میشود. شک به وجود خدا در دل هر انسانی مینشیند. مستور در «روی ماه خداوند را ببوس» این دغدغه را با توصیف لایههای شخصیت اصلی داستانش به خوبی به تصویر میکشد.وی با بیان اینکه نویسنده بهخوبی توانسته فضایی پرسشگونه و مبهم را در روایت داستان ایجاد کرده و به مخاطب منتقل کند، درباره داستان کتاب توضیح داد: یونس، دانشجوی مقطع دکتری جامعهشناسی است. او در حال تحقیق و جستجوی دلیل جامعهشناختی خودکشی یک استاد برجسته فیزیک است. مبهم بودن موضوع خودکشی و طولانی شدن تحقیقاتش بیشتر به تردیدهای او در مورد حضور خدا دامن میزند. از طرفی نامزدش، سایه نامی، دانشجوی کارشناسی ارشد الهیات است و او هم در تکاپوی تنظیم پایاننامه خود با موضوع مکالمه خداوند با حضرت موسی است. در ادامه، شخصیتهای دیگر بهعنوان دوست، همکلاسی و… یکییکی وارد میشوند که هرکدام به نوعی با این تردیدها روبهرو هستند.این نویسنده عنوان کرد: در بین نويسندگان ايرانی، كمتر كسی را سراغ داريم كه داستانهايش را در بسترهای فلسفی بنويسد و «روی ماه خداوند را ببوس» از اين حيث كتابی قابل بررسی و البته قابل ستایش است. زاویه دید مستور در این رمان درونی است و به اصطلاح داستاننويسی راوی همان قهرمان داستان است.وی تاکید کرد: مستور از معدود نويسندگان ادبيات ايران است كه به فلسفه دین مسلط است، سینما را به خوبی میشناسد و از آنها برای تاثیرگزاری بر مخاطب آثارش استفاده میکند. نگاه فلسفی، مذهبی و جامعهشناختی به مفاهیمی مانند مرگ، عشق، اندوه، زن و فرزند جانمایه تمامی آثار مصطفی مستور است.
مدیر کانون ادبی محراب قلم درباره سبک داستاننویسی مستور اظهار کرد: یکی از ویژگیهای منحصربهفرد نویسندگی مستور در این است که شخصیتها در کتابهای مختلف او تکرار میشوند و در موقعیتهای مختلف قرار میگیرند. این امر باعث میشود تا مخاطبهای كتابهای او پیگیر و وفادار به این شخصیتها باقی بمانند و سرنوشتشان را در داستانهای ديگر اين نويسنده دنبال كنند، با آنها احساس قرابت و نزدیکی کنند و از مطالعه آثار جدید لذت بیشتری ببرند. این ویژگی از این جهت تحسینبرانگیز است که در صورتی که خواننده برای اولین بار یکی از کتابهای مستور را بخواند، به هيچ وجه سردرگم نمیشود و خط اصلی داستان را پیدا میکند.
او افزود: مستور در داستانش خیلی به دنبال پاسخ دادن به پرسشهای مطرحشده توسط شخصیتهایش نیست و در آخر هم شاهد یک پایان تقریبا باز هستیم که نشان میدهد نویسنده بیشتر به فضاسازیها پرداخته و قضاوتها را به خواننده واگذار کرده است. نقطه اوج داستان در گفتوگویی بین شخصیت اصلی و دوستش علیرضا که نماد یقین و ثبات در باورهاست، نمود پیدا میکند: «سایه گفت که تو در خیلی چیزها تردید کردهای. من از تردیدهای تو نگران نیستم، چون تردید حق انسان است، اما نگران چیز دیگهای هستم. نگران اینکه ناگهان از خودت شکست بخوری. اینکه اونقدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه.»
دلداده بارانی در پایان صحبتهای خود بخشی از متن این داستان را قرائت کرد: به آپارتمانام که میرسم شب از نیمه گذشته است. مهرداد را با همان حال بههمریختهاش پیش مادرش گذاشتهام. هنوز در فکر جولیا و حرفهاش هستم. در فکر مهرداد. در فکر دختر چهار ساله مهرداد که حتی یادم رفت اسماش را بپرسم. احساس میکنم بدنام دارد داغ میشود. پنجرهها را باز میکنم و روی تختخواب ولو میشوم. بعد آنقدر به دکتر محسن پارسا فکر میکنم تا خواب میروم. نمیدانم چه ساعتی است که مثل دیوانهها از خواب میپرم و مینشینم. گرما از چشمها و دستها و پیشانیام بیرون میریزد و تمامی ندارد. چیزی، انگار تکه ذغالی یا خرمنی یا جنگلی از درون گر میگیرد. و پایانی ندارد. کلهام تا مرز ترکیدن باد میکند و باد میکند و ناگهان میپژمرد. عرق میکنم، عطش دارم و دوباره درد. انگار کلهام آماس میکند و فرومینشیند. دستام را به سمت لیوان دراز میکنم و لیوان دور میشود و دور میشود تا دلآشوبهای غریب مرا از درون چنگ میزند. به پشت روی تختخواب میافتم و فنرهای تختخواب مرا پایین میبرد و بالا میآوردو پایین میآورد تا میایستاند. چه شب نحسی! چرا صبح نمیشود؟ دستمال خیسی روی پیشانیام میچلانم. قطرهها سرازیر نشده، تبخیر میشوند و تب از پیشانی میگریزد. لبه تختخواب مینشینم: پاها در آب. انگار چیزی مثل نسیم از کف پاها تا پشت ابروها میدود. بعد خنک میشوم. بعد داغ میشوم: تب و لرز. نکند میخواهم بمیرم؟ من که هنوز خودم را به جایی آویزان نکردهام. باید قبل از مرگ در چیزی چنگ بیندازم. باید قبل از مردن ناخنهام را در خاک فرو ببرم تا وقتی مرا به زور روی زمین میکشند به یادگار، شیارهایی بر زمین حفر کرده باشم. باید قبل از رفتن، خودم را جا بگذارم. اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟