جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۰۹:۴۲
کد خبر: ۸۳۸۰۰
|
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۳۹۴ - ۱۰:۲۵
معرفی محتوایی و به اشتراک گذاری کتاب در کتابخانه پندار
در ادامه سلسله برنامه‌های " با بال‌های کاغذی " ویژه معرفی محتوایی کتاب در کتابخانه پندار، خلاصه کتاب " نورالدین پسر ایران " از سوی مخاطبان این کتابخانه خلاصه نویسی و برای سایر علاقه‌مندان به اشترک گذاشته شد.
به گزارش رسانه خبری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، با بال‌های کاغذی عنوان ویژه برنامه‌ای است که با هدف ترویج فرهنگ کتاب‌خوانی و معرفی کتاب‌های جدید و جذاب، در کتابخانه پندار برگزار می‌شود. در قالب این برنامه هر هفته تازه‌های کتاب به مخاطبان کتابخانه عرضه و معرفی می‌شود تا یکی از آنها را انتخاب کرده و تلخیص کنند.

کتابخانه پندار در آغاز هر هفته یکی از کتاب‌های جدید و پرمخاطب کتابخانه را به مراجعین معرفی می‌کند. مخاطبین می‌توانند در صورت علاقه‌مندی به موضوع کتاب آن را امانت گرفته و پس از مطالعه توصیفی کوتاه از آن را به کتابخانه تحویل دهند تا برای تشویق دیگران به اشتراک گذاشته شود.

در قالب این طرح علاقه‌مندان با معرفی کتاب‌های خوبی که خوانده‌اند، دیگران را ترغیب به مطالعه می‌کنند. اجرای این طرح به این صورت است که علاقه‌مندان بهترین کتاب‌هایی که خوانده‌اند را حداکثر در ۴۰۰ کلمه خلاصه می‌کنند و به مسئولان کتابخانه پندار ارائه می‌دهند تا با سایر علاقه‌مندان و دوستداران یار مهربان به اشتراک گذاشته شود.

در تازه‌ترین دوره اجرای این طرح مربوط به تاریخ  ۹/۸/۱۳۹۴ تا ۱۴/۸/۱۳۹۴ کتاب "نورالدین پسر ایران" تألیف معصومه سپهری، انتشارات سوره مهر با موضوع ادبیات دفاع مقدس مطالعه و تلخیص شد. این کتاب روایت زندگی سید نورالدین عافی است. کتاب «نورالدین پسر ایران» از هجده فصل و عکس‌های ضمیمه و فهرست اعلام تشکیل شده است.

در خلاصه کتاب آمده است: سید نورالدین عافی در سال ۱۳۴۳ در روستای خلجان در نـزدیــکـی تبریز متولد می‌شود. خانواده او پر جمعیت و کشاورزند. در دوران انقلاب در راهپیمایی‌ها و فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کند. با شروع جنگ ایران و عراق می‌خواهد راهی جبهه شود؛ ولی به خاطر سن کمش او را نمی‌پذیرند. بارها و بارها اقدام می‌کند و بالاخره موفق می‌شود. در پاییز سال ۱۳۵۹ دوره آموزش نظامی می‌بیند و راهی مناطق غرب کشور می‌شود و در سپاه مهاباد به فعالیت می‌پردازد. در سال ۱۳۶۰ عضو رسمی سپاه کردستان می‌شود و ۱۵ ماه آنجا می‌ماند؛ ولی مدام در اندیشه راهی شدن به مناطق جنگی جنوب کشور است. وقتی به منطقه جنگ ایران و عراق عازم می‌شود، برادر کوچک‌تر صادق هم به همراهش می‌رود و در یک بمباران حمله هوایی عراق در برابر چشمان نورالدین شهید می‌شود. بیست و چهار ترکش به بدن نورالدین اصابت می‌کند و او در بیمارستان‌های کرمانشاه و مشهد بارها تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد؛ ولی چون از قسمت شکم و صورت و چشم و بینی آسیب‌های جدی دیده، حتی با این عمل‌ها، به طور کامل بهبود نمی‌یابد. به تبریز می‌رود و بعد از شش ماه به جبهه برمی‌گردد. در مرخصی‌هایی که در تبریز می‌گذراند به فعالیت‌های مذهبی و تبلیغی و عیادت از خانواده شهدا و مجروحان بیمارستان‌ها می‌پردازد و هر بار بعد از استراحتی کوتاه به جبهه برمی‌گردد. در عملیات‌های زیادی از جمله مسلم بن عقیل، کربلای چهار، و ... شرکت می‌کند و بارها به‌شدت مجروح می‌شود و با وجودی که جانباز ۷۰ درصد است، هر بار بعد از بهبودی نسبی به جبهه برمی‌گردد. در هجده چهره‌اش در اثر جراحت‌های شدید و جراحی‌های زیاد کاملاً شکل خود را از دست می‌دهد. در سال ۱۳۶۳ با دختری شانزده‌ساله به نام معصومه عقد می‌کند. در ۱۳۶۶ ازدواج می‌کند و در سال ۱۳۶۷ اولین فرزندش، که دختر است، متولد می‌شود. در مناطق جنگی به عنوان غواص در عملیات‌های زیادی شرکت می‌کند. پس از قبول قطع‌نامه و پایان جنگ برای مداوا به آلمان می‌رود و باز هم تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد و بنا به درخواست خودش زودتر از موعد به ایران برمی‌گردد. نورالدین هنوز دردها و ناراحتی‌های جسمی و دل‌تنگی دوری از دوستان شهیدش، مخصوصاً امیر مارالباش، را دارد.

در این کتاب می خوانیم: پاهایم را روی زمین کشیدم و در حالی که دستم به دیوار بود، آهسته به دستشویی رسیدم و به آینه نگاه کردم؛ خشکم زد! خدایا چه می‌دیدم. «تو کی هستی... نورالدین؟!» صورتم کاملاً عوض شده بود؛ یک چهره درب و داغان، لاغر و زخمی، بینی‌ام تقریباً از بین رفته، چشم راستم به خاطر زخم عمیق گونه‌ای تغییر حالت داده و چانه‌ام هم زخم‌های بدی داشت. حالا داشتم می‌فهمیدم چرا مادرم مرا نشناخته بود. خدا می‌داند با چه مشقتی و چه حالی سرم را به جست‌وجوی برادرم بلند کردم. او را درست کنار خودم دیدم. یک نگاهم روی پاهایش رفت که زخمی و خونی بود و بعد نگاهم را تا صورتش کشاندم؛ جوی کوچک خونی که از دهانش جاری بود. امیدم را ناامید کرد. انگار همه‌چیز متوقف شد! صادق آرام بود و من یقین پیدا کردم شهید شده است. از حال رفتم.
نظر شما