به گزارش پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ و هنر ، رمان نبودن با قلم مهدی زارع که با تازگی از سوی انتشارت سوره مهر منتشر شده است، در فضای شهرستان سمنان می گذرد و درگیریهای یک جانباز بعد از پیدا شدن پای مفقود شدهاش و فقدانهای زندگیاش را روایت میکند.
او آخرین عضو یک خاندان خوشنام است و دردِ نبودن در ابعاد مختلف زندگیاش جریان دارد.
قصه نبودن ماجرای منصور، تخریبچی را تعریف میکند که تصمیم داشت تا بدون حتی یک تیر در جنگ حضور داشته باشد و از آدمها و کشورش دفاع کند. حالا سالها از آن ماجرا گذشته و امروز او مانده و پای جاماندهاش و عشقی که اینجا به چند شکل حضور دارد.
در بخشی از داستان با عشقی مواجه میشویم که فقط دوست او باورش دارد نه حتی خودش و در بخش دیگر هم عشق پنهانی را میبینیم که منصور حسش میکند اما گویا میخواهد نادیدهاش بگیرد. اینجا هم برای نویسنده سوال است که آیا از همه این حسها باید با یک کلمه یعنی تنها عشق نام برد؟ و آیا لازم نیست تا واژههای مختلفی برای سطوحی که این جریان دارد کشف و یا ساخته شوند؟
این درگیری و در جست و جوی کلمات بودن البته پیش از آن در مورد پای مصنوعی مطرح میشود؛ جایی اول قصه که منصور میگوید: «نمیدانم برای وصل کردن پای مصنوعی به زانویم از چه فعلی استفاده کنم. پای مصنوعی را پوشیدم؟ نه! شبیه شلوار که نیست. بیشتر شبیه کفش است. باید بگویم پای مصنوعی را پا کردم. هنوز نتوانستهام کلمه جدیدی حتی برای مشکل خودم بسازم. انسان بدون کلمه چگونه میخواهد از خودش دفاع کند؟ نمیدانم؛ لابد با تفنگ».
در این قصه فضاسازی به خصوص در حوزه رساندن حس و حال آدمها، یکی از ویژگیهایی است که به وفور به چشم میخورد. علاوه بر آن پرشهای زمانی در طول ماجرا اتفاق دیگری است که بین حال و گذشته مدام ادامه دارد. این جریان گاهی باعث میشود تا مخاطب به کمی زمان نیاز داشته باشد تا بفهمد روایت مربوط به زمان حال است یا گذشته. از سوی دیگر اما این روند موجب شده تا یکنواختی و بیان خطی آن هم بدون ریتم در داستان وجود نداشته باشد و چشم ذهن خواننده از خواندن یکسره قصه خسته نشود.
در بخشی از این کتاب آمده است:
چشمم گشاد می شود. معنی واژه ها توی مغزم می لرزند. موج می خورند. پررنگ می شوند. یعنی توانسته سلما را پیدا کند؟ خودم را روبروی سلما می بینم. بوی مشک، بوی الکل و بتادین و ساولن توی سرم می پیچد. سلول هایم تکان می خورند و از هم فاصله می گیرند. ورم می کنم. نمی دانم از کجا باید شروع کنم. از کدام سوال؟ کدام اعتراف؟ سلما شایسته تر است رازم را بداند یا حبیب؟ انگار خم شده ام سمت حبیب.
درخت ها سمت او خم شده اند. تیرهای چراغ برق. جهان سمت او خم شده. می گوید: «با نشونیایی که ازش دارم جور درمیآد. یکی گفته یه دختری رو به این اسم و رسم می شناسه».
حببیب عمدا گفت دختر یا از دهانش پرید؟ یعنی می شود هنوز ازدواج نکرده باشد؟ می پرسم: «ازدواج نکرده؟» نمی داند. چیز بیشتری نمی داند. همین قدر می داند که سلما نامی را که توی جنگ پرستار بوده می شناسند. با چند واسطه از او خبر دارند (ص.۱۰۶).
مهدی زارع، نویسنده کتاب پیشتر و در باب بیان دغدغههای اصلیاش برای نوشتن این کتاب گفته بود: نبودن، دغدغه اصلی، اساسی و ذهنیام بود. ما به بعضی از مفاهیم بهدرستی نپرداختهایم و من اثری درباره آنها نمیبینم.
مدتهاست واژه تازه درست نکردهایم و برخی کلماتی که به کار میبریم مربوط به هزاران سال پیش است. یکی از سوالاتی که در کتاب مطرح میشود این است که من پای مصنوعی دارم آیا باید بگوییم این پا را پوشیدم؟ این پا را پا کردم؟ چرا ما برای وضعیت جدید فعل و کلمه جدید نداریم؟ مگر ما انسان نیستیم و قرار نیست که کلمه جدید بسازیم؟
این موضوع دغدغه ذهنی من بود و رمانم را براساس آن نوشتم تا نشان دهم دلایل و بهانههای فرهنگیای که درباره این امر میآوریم بهانههایی واهی بیش نیستند و واقعیت ندارند.
اولین گام حل مسئله، پذیرش آن است. ما هنوز نپذیرفتیم که زبانمان الکن است. از سوی دیگر هر فرآیندی با سوال آغاز میشود و کوشش برای یافتن پاسخ در حل این مشکل کمک میکند. من در این کار کلمه جدیدی درست نکردم ولی شخصیت داستان در موقعیت زیستی خود راهحل جدیدی ارائه داد. راوی برای دیدگاه درباره عشق راهحل جدید پیدا میکند ولی کلمه جدید نمیسازد یا درمورد مسائل دیگر هم اوضاع به همین ترتیب پیش میرود.
آلیش، پادشاه زیر درخت نارنج، اتوبوس پاکستانی و تحریر دیوانگی رمانهای قبلی زارع در مقام نویسنده است.
کتاب نبودن در ۱۵۵ صفحه با شمارگان یکهزار و ۲۵۰ نسخه به تازگی به همت مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری انقلاب اسلامی تولید و از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است.