قصه گویی برای زنده بودن
عباس مؤذن

هر مرحله از اندیشهی او میتواند یک روایتِ عارفانه و یا خصمانه باشد. «روایت»، در داستان و ادبیات داستانی پریان، یکی از اصلیترین مراحل بیان این اندیشههای اهورایی است. پس شهرزاد، ابتدا باید به این جهان اهورایی ایمان داشته باشد تا بتواند یک گونه «روایت» مناسب و خوب برای درمان «شاه زمان» انتخاب کند.
چون او، ناگزیر از یادآوری و تکرار است. و تکرار، اگر بهدرستی در قالب خود ننشیند، باعث خستگی و خمودگیِ ذهن میشود و برای شهرزاد، این به معنی مرگ است! سخن گفتن مساوی با «زندگی» و سکوت برابر با «مرگ» است. ا
گر بتوانی قصهیی بگویی، زنده میمانی، وگرنه، خواهی مُرد! قصه گفتن، نوعی اعتراف کردن است؛ یک گونه از بیانیهی پیش از مرگ! قبل از آن زیر تیغ به تو مجال میدهند تا قصهای روایت کنی و با انتخاب درست چگونه روایت کردن است که می توانی جانِ خود را از مهلکه بیرون بیاوری.
قصّه گفتن، حق محترمی است. نه فقط شهریار بلکه حتی عفریتی که کودکش به تصادف و به سهو کشته شده، به قاتل فرزندِ خود مجال قصه گفتن میدهد؛ پس شرطِ احتیاط لازم است. چون این فرشی که بر آن پا مینهید و نقشهایش را میستایید، ممکن است به یکباره از زیر پایتان بپرد؛ اگر درِ این بطری را که شبیه همهی بطریهای دیگرِ دنیاست بردارید، غولی بلند قامت و در نهایت قدرتمند از آن بیرون خواهد آمد؛ این اسب که از فرمانبرداری و رام بودنش اطمینان دارید و دوست دارید سوار بر آن در هر صبحگاه بر این کرانه زیبا گردش کنید، اسبی دریایی است که شما را به اعماق اقیانوسها خواهد برد و گرفتار مصائب بسیار خواهد کرد.
به این گدا خوب بنگرید، در حقیقت او همان سلطانی است که سوگند خورده است ساعاتی چند را در منتهای فقر و فلاکت بهسر برد؛ این گاو نه تنها سخن میگوید، بلکه قاضی مشهور و برجستهیی است که از بختِ بد بدین صورت مسخ شده است؛ این جزیره که شما پس از نجات یافتن از غرقشدگی در دریا، میخواهید بر آن کلبهیی برای خود بسازید، تکان میخورد زیرا بر پشت یک نهنگ غول آسا سبز شده است؛ و البته نهنگ هم خود حقیقتی است که ناگهان شما را به اعماق تاریک اقیانوس می برد؛ برای رفتن به اعماق نیز چراغی لازم است.
در هزار و یکشب همهچیز چون بهار است و آرزوی بهار و سبزینهگی آغازینِ خزنده که با طراوت و جسارت نوپدیدش، از شاخهیی به شاخهیی دیگر، از امیدی به امید دیگر و از سالی به سال دیگر رفته و به گونهیی نامحسوس به دورانِ ما رسیده است.
بیگمان، خداوند الهامبخش این جوانیِ بیکران است، اما همۀ کارها را او مستقیماٌ انجام نمیدهد. از اینرو شاهدخت، جوانی با صدای دلانگیز و لطایف تخیلی، حاکم بر این جهانِ قصههاست. میان فرمان شاه و دختران آن دیار که یکی پس از دیگری محکوم به مرگ هستند، شهرزاد به تنهایی برخاسته است و سپری جز بافتِ جادویی قصههای خود ندارد.
آری، این قصههای فوق طبیعی به گونهیی دلخراش سودمندند، زیرا این توانایی را دارند که هر شب جان انسانی را از مرگ برهانند. اما حقیقت این است که در شهریار، ابداٌ این نگرانی وجود ندارد، بلکه تنها علاقمندان به دانستن بقیه داستان است و شهرزاد توانسته است او را چنان خواهان اعجاب و شگفتی کند که میل و ولعش سیرابپذیر شود. چرا که هر معجزه، هم شیرین و هم شور است. شیرینی آن سیرمان میکند و شوریاش، تشنگی میآورد و این عطش، میل مفرط به دیدنِ معجزه نوینی است.
شهرزاد هرگز شب نمیخوابد، بلکه در سر زیبای روشناندیشش، قصههایی را که بهیاد میآورد، مرور میکند تا از یاد نبرد، چون با کمترین لغزش در گفتار و کوچکترین لرزش در جان اندیشه، اژدهای صبح کاذب که پشت در به انتظار کمین کرده است، بر او خواهد جهید.
نه! شهرزاد نخوابیده است و بزرگترین اعجازش، شاید این باشد که هنوز با چشمانی باز بیدار است، هم او و هم قصههایش هنوز میدرخشند و من خاصه از این بزرگداشتِ دیرهنگام بسی خُشنودم؛ زیرا دیرزمانی دستخوش خیالاتم بودم و پایبند تصور و بینشی که از قصه داشتم و به همین سبب به زیباترین قصههای جهان، چنانکه باید توجه نداشتم.
تمام ویژهگیهای شخصیتی زن، چه مثبت و چه منفی، در کهنترین آثار ادبی ثبت شده است. نخست به صورت اندیشههای انتزاعی و سپس در قالب شخصیتهایی بروز میکند و بالاخره بنمایه(موتیف)هایی میشود که با بسط گسترۀ ادبیات داستانی، در موقعیتهای گوناگونی قرار میگیرد. و بیگمان، قصهها برای افسون کردناند و گفتهها برای آموختن.
اما آیا سحر و افسون، با این تصریحات و دقایق، زایل نمیشود؟ در ادبیات کهن، «هزار و یک روز»، قرینه قصههای «هزار و یک شب» است. برعکس هزار و یک شب، قهرمان قصههای «هزار و یک روز»، یک زن است. روایت زندگی شاهدُختِ کشمیری به نام «فرخناز». در هزار و یک روز، فرخناز به دلیل دیدن یک خواب، به همۀ مردان بدبین و از آنان بیزار میشود. به گونهیی که دیگر از ازدواج کردن خودداری میکند.
فرخناز در خواب میبیند که یک گوزن نر، به دام صیادی گرفتار میآید. در این هنگام، توسط یک گوزن ماده، از دام صیاد رهایی مییابد، اما متأسفانه در حین رها کردن گوزن نر، خودش در بند دام صیاد گرفتار میشود. گوزن نر بدون اینکه به کمکِ او بیاید، گوزن ماده را به حالِ خود رها کرده و میگریزد.
شاهدخت بعد از بیدار شدن از خواب، از جنس مردها متنفر میشود. پس از آنکه معالجات بسیار پادشاه کشمیر برای مداوای دخترش به نتیجه نمیرسد، این نگرانی را با دایهی دخترش در میان میگذارد. دایه مهربانِ او بهنام «مهمه» برای درمان سوءظن بیمارگونه شاهدخت، هر روز برای وی قصه میگوید که این قصهها روایت جوانمردانِ وفادار و شجاعی است که هرگز از پیمانِ خود سر باز نمیزنند و به عهدی که میبندند، سخت وفادار میمانند.
قصهها هفتهها و ماهها، با قطع و وصل کردنهای مکرر و با هربار که شاهدخت به حمام میرود و شست و شو میکند، رها شده و دوباره ادامه پیدا میکنند. به این طریق، «مهمه» با قصه درمانیِ خود و با روشی نامحسوس به فرخناز میباوراند که در بین مردان، اشخاصی نیز هستند که او بتواند بدون آنکه از خیانتشان ترسی به دل راه بدهد، به آنها اعتماد کند. بالاخره در پایان این درمان طولانی، بیم و هراسهای بیموردِ فرخنازِ زیبا از بین رفته و به یک شاهزادۀ جوان سخت دلبسته شده و با او ازدواج میکند.
در هزار و یک شب، شهرزاد باید مدام قصه ببافد وگرنه کشته میشود. او زندهگیِ خود را مدیون ذخایر بیکرانِ تخیل بارورِ خویش است. در هزار و یک شب، سلطان مهمه نیز قصه میبافد و گاه با هنرمندی به پایان میبرد، اما هیچ خطری جانش را تهدید نمیکند. سعی و تلاشِ او از عشق است؛ عشق ناب به دختر جوانی که در کودکی از سینه اش شیر نوشیده و اینک دچار بیماری روانی بیمناکی، سختتر از بیماری جسمانی شده است. در واقع، دایه برایش داستانهای شگفتانگیز میگوید، همچنان که در موقعیت دیگری، به شاهدخت داروهای اعجابانگیزی میخوراند که فقط خودش از سِر آن آگاهی دارد.
منابع:
ـ هزار و یک شب، عبداللطیف تسوجی، چاپ هرمس
ـ اختیار تام شهرزاد، ژول سوپرویل ـ جهان هزار و یکشب، آندره شِدل، ژان کوکتو، آندره میکل، ترجمۀ جلال ستاری ـ
پل صباغ «جهان هزارویک شب» ـ هزار و یک شب غرب، کلود هلن سیبر
- مقدمۀ کتاب هزار و یک روز. فرانسوا پتی دلاکروا (قرن ۱۸ میلادی)
گزارش خطا
پسندها:
۰
ارسال نظر
آخرین اخبار