یادداشت
ما و خودزنیهای همیشگیمان- محسن سلیمانی فاخر
محسن سلیمانی فاخر
در جلسه نقد فیلم «تهران، طهران» به مناسبت بزرگداشت هفته تهران در فرهنگسرای اندیشه، گفتوگویی میان حاضران درگرفت که خودِ ماجرا از فیلم جذابتر بود. مردی با لحنی پرخاشگر گفت: «شهرداری در نظافت شهر درست عمل نمیکند. تهران غرق در زباله و آلودگی است.» هنوز جملهاش تمام نشده بود که زنی از میان جمع برخاست و گفت: «من سالی دوبار به سوئیس سفر میکنم. اگر بخواهم وارد مترو برن شوم، باید بهدلیل بوی متعفن ادرار، بینیام را بگیرم! روی ریل مترو آنقدر زباله جمع شده که هر گردشگری متعجب میشود. چرا فقط زیباییهای آنجا را میبینید؟ چرا اینقدر خودزنی میکنیم؟»
زن ادامه داد که به باورش، تهران شهری است تمیزتر از برن. همین جمله کافی بود تا جمع دو دسته شود؛ آنها که حرفاش را توهین به عقل جمعی دانستند و آنها که تازه به فکر افتادند شاید واقعاً ما دچار نوعی «خودتحقیری مزمن» شدهایم. واقعیت این است که ما ایرانیها در این خودزنی مهارت عجیبی داریم. هر فرصتی که دستمان میرسد، چاقوی نقد را نه بر ساختار، بلکه بر پوست خودمان میکشیم.
گویی لذت تلخی در تحقیر خویش نهفته است؛ نوعی آرامش در احساس بدبختی جمعی. از زبان روزنامهنگار، استاد دانشگاه یا شهروند عادی، همیشه جملهای شبیه این میشنوی: «ما که نمیفهمیم»، «ایرانیجماعت بلد نیست»، «اینجا هیچچیز درست نمیشود» و... این جملهها چنان در ناخودآگاه ما ریشه کردهاند که حتی وقتی اتفاق مثبتی میافتد، ناخودآگاه دنبال سایهی منفی آن میگردیم تا تعادلمان حفظ شود. اما چرا چنین است؟ شاید بخشی از پاسخ در تاریخ روشنفکری ما نهفته باشد. از دوران مشروطه تا امروز، بسیاری از نویسندگان و متفکران ایرانی، در تلاش برای بیداری جامعه، چنان در نقد خود فرو رفتند که مرز میان نقد و نفی را از میان بردند. جمالزاده در داستانهایش، ایرانیها را سادهدل و سطحی نشان داد تا بگوید که باید تغییر کنیم.
دکتر رضا قلی در «جامعهشناسی نخبهکُشی» و صادق زیباکلام در «ما چگونه ما شدیم»، ریشه عقبماندگی ما را در خودمان جستوجو کردند. این آثار، هرچند ارزشمند و هشداردهنده بودند، اما در لایهای پنهان، تصویری از ایرانی «همیشه خطاکار» و «توسرخوردهی تاریخی» ساختند. نتیجه آن شد که نسلهای بعدی، بهجای اصلاح خود، به تحقیر خود عادت کردند. ما از جامعهای میگوییم که انگار در آن، همه نادان هستند و در سوی دیگر، غربیانی زندگی میکنند که همه فرهیخته و منظماند. این مقایسهها البته دلانگیزند، اما فریبنده هم هستند. هیچ جامعهای سراسر روشنفکر و متمدن نیست؛ همانطور که هیچ ملتی سراپا جاهل و ناتوان نیست.
سوئیس هم مشکلات خود را دارد، از بیخانمانهای زوریخ گرفته تا اعتراضهای دانشجویی در ژنو. اما ما تنها لحظههای شیک زندگی آنها را میبینیم؛ همان قابهای صیقلی اینستاگرامی که تصویر شهرهایشان را بینقص نشان میدهد. واقعیت اما همیشه چیزی نیست که رسانهها به خوردِ ما میدهند؛ کاستیها و نقصهایی است که ما فقط در خودمان میبینیم و در دیگران نمیخواهیم ببینیم. این خودزنی البته ریشه در روان جمعی دارد. ما در گذر تاریخ، بارها تحقیر شدهایم؛ از شکستهای سیاسی تا دخالت بیگانگان، از ناتوانی نهادها تا ناکامیهای فردی. درنتیجه نوعی «روانشناسی مغلوب» در ما شکل گرفته است.
وقتی نمیتوانیم سیستم را تغییر دهیم، خود را سرزنش میکنیم. وقتی از ناکارآمدی ناراحتیم، به خود میگوییم: «حتماً ما مردم بیفرهنگی هستیم.» این سرزنش مداوم، گرچه ظاهراً نوعی صداقت است اما درعمل، به فلج اجتماعی منتهی میشود. جامعهای که مدام خود را تحقیر کند، دیگر انگیزهای برای تغییر ندارد. شاید وقت آن رسیده که میان «نقد» و «خودتحقیری»، مرز بگذاریم. نقد یعنی آگاهکردن، اما خودتحقیری یعنی فلجکردن. نقد میخواهد راهی باز کند، اما خودتحقیری، در را قفل میکند تا مبادا نوری از بیرون بتابد.
در نقد میتوان گفت، شهرداری باید بهتر عمل کند، اما در خودتحقیری میگوییم: «ما ایرانیها ذاتاً بلد نیستیم تمیز باشیم!» و همین یک جمله، امید را میکُشد. جامعهی ما، با همه نقصها، هر روز از نو ساخته میشود. در همین تهران، هر صبح هزاران کارگر، رفتگر، راننده، معلم، خبرنگار و پزشک در سکوت کار میکنند تا زندگی بگردد. اینها هم بخشی از همان مردماناند که گاه خودشان را «بیعرضه» مینامند. اما مگر ممکن است شهری چنین زنده باشد، اگر مردماناش آنقدر که میگویند، بیمایه باشند؟ شاید لازم باشد از خود بپرسیم؛ اگر مرغ همسایه غاز است، پس چرا در خانهی ما هنوز صدای خروس بیدارباش به گوش میرسد؟
ما میتوانیم خود را نقد کنیم، بیآنکه خود را له کنیم. میتوانیم از کاستیها بگوییم، بیآنکه به نفرت از خویش برسیم. کافی است بار دیگر به همان زنِ جلسهی نقد فکر کنیم که گفت: «تهران تمیزتر از برن است.» شاید او اغراق کرده باشد، اما در عمقِ حرفاش دعوتی بود به بازبینیِ نگاهمان. شاید ما بهجای آنکه زبالههای شهر را بشماریم، باید نخست غبارِ ناامیدی را از ذهن خود بتکانیم.