یادداشت/ح. هاتف
حافظ؛ صدایی از ته دریا
حافظ روی رف دیوار، حافظ ِ در دل نیست. حافظی که در دل ماست حافظی است که افسانههای ریزودرشت مادربزرگها و مادر و پدرمان برایمان ساختهاند.
به گزارش شهر، حافظ روی رف دیوار، حافظ ِ در دل نیست. حافظی که در دل ماست حافظی است که افسانههای ریزودرشت مادربزرگها و مادر و پدرمان برایمان ساختهاند. در واقع اگر حافظخوان حرفهای نباشیم، سخت است بتوانیم همیشه شاعر بیتی را که میشنویم با قدرت «حافظ» اعلام کنیم؛ چون ممکن است شعر خواجوی کرمانی یا سلمان ساوجی یا حتی خاقانی و سعدی باشد.
حافظ برای ما عصارهای است از همهی آرزوهایمان، بیشتر شبیه توهمی دیرپاست که مانده در دلهامان و تا جایی که میدانیم، همیشه هم میماند. شاید تفالزدن به دیوان حافظ مهمترین دلیل درآمیختن او در دلهای ما به این توهم کهنسال باشد.
حافظ برای ما یعنی ایران؛ یعنی گذشتهی عجیب و غریبمان و آیندهای که اگرچه امید چندانی به آن نداریم، ولی هیچوقت هم کاملا از آن ناامید نیستیم؛ درواقع حافظ نمیگذارد کاملا ناامید شویم. میگوید: « دیدهی ما چو به امید تو دریاست چرا/ به تفرج گذری بر لب دریا نکنی». یعنی از یک طرف امید را زنده میکند و از طرف دیگر، با تاکید بر اینکه محبوب گذری بر لب دریا نخواهد کرد، ناامید میکند.
ولی رضایت هم همیشه هست؛ رضایتی که از عمق وجود حافظ برمیآید و در عمق جان ایرانی مینشیند: «چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر». از پا نشستن هم نداریم؛ باید همیشه تلاش کرد و دل به دریا زد و ریسک کرد؛ چون اگرچه امید اتفاقی نیست، ولی خود امید هست هنوز: «من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک / چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد.» از سویی میگوید که اگر اوضاع جهان اندکی بر وفق مراد نیست، خرده مگیر و رضا بده، و از سوی دیگر خیال درافتادن با تقدیر را دارد اگر غیر مرادش باشد.
این معجون پرتناقض، این معجون پارادوکسیکال، آنجا که در یک غزل مشاهده شود، همان معجون پرتنشی است که اثر ادبی را میسازد و به قول منتقدان نقد نو از قبیل «جان کرو رنسم» و «کلینت بروکس»، شعر در وحدتی که بین این تناقضها ایجاد میکند شکل میگیرد. اما آنجا که شعر از وحدت رویکرد کامل برخوردار باشد و نتوان چنین تناقضهایی را در متنش مشاهده کرد، چون نخستین غزل دیوانش(الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها)، با وجه خاصی از جهانبینی ایرانی روبهرو میشویم که در غزل او در فشردهترین شکل، گاه حتی در یک بیت، تلخیص شده است.
اما حافظ واقعی کیست؟
هنوز هیچکس نمیداند حتی در همدان به دنیا آمده یا شیراز! اسم پدر و مادرش هم با قطعیت مشخص نیست؛ شجرهنامه و شغلشان که هیچ. پس خود حافظ هم بیشتر یک هالهی تاریخی است؛ چون شکسپیر که هنوز هر چند سال یک بار صدایی میآید که این شکسپیری که حرفش هست اصلا وجود نداشته و هملت و مکبث را دیگری نوشته است. حافظ ما ایرانیها هم، مشابه شکسپیر، توهمی واقعی است؛ توهمی است که دستکم برای ما از هر واقعیتی واقعیتر است. توهمی است که امیدمان میدهد ادامه دهیم، ولی آنقدر امید نمیدهد که دلمان قرص شود و در جا بمانیم. همیشه بین دو طرف نگاه میدارد؛ آن طور که فروغ میگفت نیست: «چرا همیشه مرا در ته دریا نگاه میداری». حافظ همیشه در ته دریا نگاه نمیدارد، بالایمان میآورد که کمی هوا بگیریم و نفسی تازه کنیم؛ ولی نه آنقدر که دلمان قرص شود که برای همیشه هوا هست. آنقدر هوا میدهد که زنده بمانیم فقط؛ و باز میبَرَدمان به ته دریا. این میشود که ما ایرانیها انگار سرنوشتمان شده که همیشه بین خوف و رجا باقی بمانیم.
صدای خودش هم همیشه از ته دریا میآید گویا؛ اکو دارد؛ چون وهم است و پخش میشود در جان آدم. حق داشت از دریا میترسید حافظ.