ايسنا- اين هنرمند در بخشي از مطلب خود آورده است:
«روزگار غريبيست نازنين!؟ شايد تعبيير زيباي رسول ملاقليپور آن يار سفر كرده درباره من و نسل من از جمله بهترين تعابير بود «نسل سوخته».
بله من نسل سوخته اين سرزمينم. من و نسل من نه نوجواني و نه جواني را درك نكرديم؛ نوجوانيم (دوران راهنماي و دبيرستان)با نفرت و شعار و خشم مرگ بر شاه، مرگ بر آمريكا، مرگ بر شوروي و...» گذشت، اندكي كه پا بسن شدم و سبيلي و ريشي تنك بر صورتم نمايان شد( دوران دانشجويي) جنگ بود و جنگ...
او در بخش ديگري از اين مطلب كه در وبلاگش نگاشته، اضافه كرده است: «... به واقع هيچ موقعيتي براي شادي و سرور مهيا نبود، وقتي هرروز و هر شب گوشه گوشه اين خاك بلاخيز از خون جوانان وطن لاله گون ميگشت، وقتي همبازي كودكيهايت با پيكري غرقه بخون به شهر و ديارش بازميگشت، وقتي همكلاسي دانشگاهت را يا با دست و پاي قطع شده و يا پيكري بيجان ملاقات ميكردي «ديگر براي عشق و حكايت مجالي» متصور نبود.
...اما آن روزهاي تيره و تار بر وطنم ايران با رشادت و از خود گذشتگي همه آحاد مردم بزرگ ايران به صبح اميد مبدل شد، بقول خواجه شيراز:
آنهمه ناز و تنعم كه خزان ميفرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
صبح اميد كه بود معتكف پرده غيب
گو برون آي كه كار شب تار آخر شد
آن پريشاني شبهاي درازو غم دل
همه در سايه گيسوي نگار آخر شد
و... جنگ تمام شد اما نگاه جنگي و انقلابي همچنان همانند سايهاي من و نسلم را تعقيب ميكرد»
او با اين مطلب كه تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل. در بخش ديگري از يادداشتش با اشاره به اين كه «و اين نسل با اين روياها و آرزوهاي نامتجانس با عصر حاضر، شد ميداندار عرصههاي سياسي،اجتماعي، علمي،فرهنگي و هنري مملكت بزرگ ايران.» در جايي ديگر سراغ اصل مطلب رفته و آورده است:
اما همه اينها مقدمهاي بود بر آنچه كه بر شهر من «ساري» در طي هفته گذشته رفته است، «مجسمههاي ميدان امام» غيب شدند.
اولين خبر همين بود و با كمال ناباوري اين مديران همسن و سال من گفتند كه اين مجسمههاي كوه پيكر، دزديده شدند!؟
درود بر اين دزدان شجاع كه در روز روشن مناري را ميقاپند و هزاران افسوس بر گزمهها و مسئولين غافل ...اما بعد داستان بگونهاي ديگر تغيير كرد،گفتند قاضي القضات شهر ( دادستان) دستور برچيدنشان را داده است، چه كه او و همفكرانش بعد از حدود نيم قرن از طول عمر اين آثار هنري ( حدود سي و سه سال بعد از انقلاب) «ارشميدس وار» كشف كردند كه وجود اين اسبها در ميدان امام ساري، توهين است!؟
از قضا اين جناب قاضي القضات نيز هم نسل منست .
مختاباد در بخش ديگري از مطالب خود خاطرنشان كرده است: در ميان انبوه مشكلاتي كه قاضيالقضات شهر و سازمانش را احاطه كرده است ، وقت عزيز خود را صرف اين كرده كه وجود اين مجسمهها براي شهر ساري عامل فساد و تباهي است.
او با اشاره به اين كه «با يكي از مسئولان استانداري صحبتي تلفني داشتم علت اين دزدي (ببخشيد جمع آوري) را پرسيدم.» اضافه كرده است: او كه سنش به اربعيني نرسيده، گفتند «اين مجسمهها چه نسبتي با انقلاب و... دارند.» ديدمش بسيار توفنده است گفتم «چه نسبتي ندارند؟ و وجود اين آثار برجسته هنري چه زياني به اين مفاهيم ارزشي زده است!؟ »
با گشتي گذرا در شهر ساري مازندران را نميگويم كه عزيزي در دهه هفتاد گفتند« محروميت مازندران در زير برگهاي سبزش پنهان شده است»، ميتوان عمق محروميت فرهنگي، هنري، اقتصادي اين شهر را براحتي دريافت. حجم عظيم جوانان تحصيل كرده اما بيكار، در صد بالاي جرم و جنايت، شهري كثيف و بدون داشتن اصول اوليه امكانات شهري و هزاران مشكل ديگر...، اما اينان مشكل را در چند مجسمه بيزبان جستند.
اينجانب بعنوان فرزند شهر مظلوم و بيپناه ساري، و نيز عضو كوچك جامعه فرهنگ و هنر ايران عزيز، تاسف و تالم خود را از اين رفتار غير فرهنگي مسئولان حاضر اعلام و از نمايندگان مردم ساري در مجلس و نيز شوراي شهر مصرانه ميخواهم كه همين نمادهاي اندك هنري و نيز خاطرات نوجواني و جواني من و نسل مرا پاك نكنند. و از مردم شريف ساري نيز تقاضا دارم با اعتراض جدي به مسئولان به آنان گوشزد نمايند كه برداشتن نمادها و نيز آثار هنري يك شهر تنها با موافقت و نيز مشورت مردم آن شهر يا نمايندگان آنان و نيز نخبگان فرهنگي و هنري ميسور است، نه با دستور قاضي القضات،سياستمداران و صاحبان قدرت.
سيد عبدالحسين مختاباد در پايان يادداشتش نوشته:
نسل من!
چشمها را بايد شست
جوري ديگر بايد ديد...
خاكپاي مردم مازندران