به گزارش شهر، محمدباقر قاليباف شهردار تهران، صبح امروز با حضور در مزار شهيدان گمنام در باغموزه دفاع مقدس، با همرزمان خود تجديدبيعت کرد و پس از اداي احترام به مقام شامخ شهدا و پرچم مقدس جمهوري اسلامي، با حضور در ستاد انتخابات کشور براي يازدهمين دوره انتخابات رياستجمهوري ثبتنام کرد.
پرويز اسماعيلي، محمد نبي رودکي . حسين مظفر، قاليباف را در اين ثبت نام همراهي مي کردند.
محمد باقر قاليباف در معرفي خود ميگويد:
در سال 1340 در طرقبه به دنيا آمدم. روز اول شهريور. طرقبه شهر کوچکي است و ييلاق مشهد محسوب ميشود. پولدار نبوديم. زندگيمان معمولي بود و چرخ آن بي هلدادن نميچرخيد. من بچه بودم. درآمدي نداشتم. اما هر وقت ميتوانستم کار کوچکي کنم و درآمد اندکي به دست بياورم که کمک پدر و خانواده باشد اين کار را ميکردم.
روابط ما در خانوادهمان روابط گرمي بود. همديگر را دوست داشتيم و دوست داريم. چيز عجيبي هم نيست. مردم ايران معمولا همينطوراند. پدرم محور خانواده است. انسجام و پيوستگي خانه با او بود. در کنار او محبت ميان باقي اعضاي خانواده معنا پيدا ميکرد.
شانزده ساله که بودم، سال 1356، اوج بيقراريم بود. پر از انرژي بودم. عجيب بود. کشور هم انگار تازه شانزده سالش شده باشد، همين حال را داشت. پر از انرژي شده بود و از وضع موجود ناراضي بود. آرمانهاي امام اين امکان را فراهم ميکرد.
امام ميخواست مردم اسلام را بشناسند و عمل کنند. ميخواست مردم آقاي خودشان و بندهي خدا باشند. ما با امام نفس ميکشيديم و هر چه دستمان ميرسيد، هر چه که به انقلاب مربوط بود، ميخوانديم. از يک سو تشنهي خواندن و دانستن بوديم و از سوي ديگر، تشنهي حرکت و عمل.
کتاب ميخوانديم، اعلاميه ميخوانديم، پاي سخنراني و منبر ميرفتيم؛ مسجد کرامت، امام حسن مجتبي و موسيالرضا. منبر شهيد هاشمي نژاد، شهيد کامياب، شهيد ديالمه، آيتالله خامنهاي، حاج آقا قادري و شيخ علي تهراني شده بود پاتوقمان.
همانقدر هم کار ميکرديم و دنبال کار بوديم. دوست نداشتيم کنار بنشينيم و فقط حرف بزنيم. امروز ديگر همهي اين مجالس قابل تأييد نيستند اما آن روزها همهي اينها مجلس مذهبي به حساب ميآمدند. مثلاً پايگاه اصلي حجتيه هم مشهد بود. مردم وقتي فاصلهشان با انقلاب روشن شد، ازشان جدا شدند.
همان سال در اوج خفقان با چند تا از هممدرسهايهام انجمن اسلامي دانشآموزان را راه انداختيم. اين انجمن هستهي اوليهي انجمن اسلامي دانشآموزان خراسان و بعد کشور شد. يادشان به خير، فاضلالحسيني و جامي که آن روزها از فعالان بودند شهيد شدند.
انقلاب تازه پيروز شده بود، ضد انقلاب از چپ و راست و کمونيست و سلطنتطلب در مخالفت با انقلاب به يک نقطهى توافق رسيده بودند؛ ميخواستند مردم را از کارشان پشيمان کنند، شروع کرده بودند به ترور و خرابکاري.
مثلا مىرفتند در همين خيابان امام رضاى مشهد در عطارى يک پيرمرد سادهى شهرستانى نارنجک مىانداختند چون پسرش در سپاه بود. مردم هم همه شدند يک صدا. احساس وظيفه مىکردند که بروند اسلحه دست گرفتن را ياد بگيرند تا از خودشان و انقلاب و کسانشان دفاع کنند.
اصلا کميتهها و سپاه همين طور به وجود آمد. اسم سپاه را اگر دقت کنيد نشان مىدهد در چه وضعى بوده است؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامى. يعنى انقلاب اسلامى نياز داشته تا کسانى ازش پاسدارى کنند.
حتى روزى در يک ديدار با امام - گمان کنم ديدار با روزنامهنگاران بود - پارچهاى نوشته بودند که «واى به روزى که قلمها را زمين بگذاريم و مسلسل دست بگيريم.» که امام صحبتى کرد به اين مضمون که خدا کند روزى مسلسلها را هم زمين بگذاريم و آنها هم که به ضرورت تفنگ دست گرفتهاند قلم به دست بگيرند.
محمود کاوه و ولىالله چراغچى و برونسى اينطورى شد که رفتند پاسدار شدند. همت معلم بود. اگر هم جنگ و ضدانقلاب، هستى انقلاب را به خطر نينداخته بودند همان درسش را مىداد. عشق تفنگ که نداشت.
باکري هم شهردار بود. شهردار اروميه. غلامحسين افشردى هم که بعدها شد حسن باقرى، خبرنگار بود. خبرنگار روزنامهى جمهورى اسلامى. کسى که از بزرگترين طراحان جنگ در قرن بيستم محسوب مىشود.
من هم هجده سالگيم در سال پنجاه و هشت بود. مىشد راحت بروم خدمت سربازيم را کنم و بروم دنبال درس و زندگيم يا در مغازهى پدرم بايستم و يک لقمه نان حلال گير بياورم و بخورم.
خواستم دينم را به انقلاب ادا کنم. رفتم جبهه. اين سالها گاهى کسانى طورى برخورد مىکنند که انگار بگويند «يا تو يک ديکتاتور نظامى هستى يا بايد از دورهاى که نظامى بودهاى ابراز ندامت کنى.» نه. ندامتى در من نيست. خوشحالم که از کشورم و انقلاب مردمم دفاع کردم.
خوشحالم که با ديوانهى متجاوزى مثل صدام جنگيدم. خوشحالم که با شهدايى که اسم بردم نشستم و برخاستم. ايران که آمريکاى بعد از جنگ ويتنام نيست. ما که متجاوز نبودهايم.
ما مردمى هستيم سرافراز. مردمى که تنها در حد دفاع از خودمان و حتى کمتر از آن از سلاح و امکان نظاميمان استفاده کردهايم. من هنوز هم به پاسداريم افتخار ميکنم. سال شصت و يک من را کردند فرمانده تيپ امام رضا و يک سال بعد فرمانده لشکر پنج نصر خراسان.
برادرم حسن هم غواص همان لشکر بود. من همان سال ازدواج هم کردم. بيست و دو سالم بود. آنها که به من اعتماد کردند و وظيفهى فرماندهى را به گردن من گذاشتند چه شجاعتى داشتند و من که پذيرفتم هم چه شجاعتى داشتم و ببين که حالا بعضى از ما چه فراموشکار شدهايم که به مرد سى ساله و چهل ساله اعتماد نمىکنيم و کار نمىسپريم و مىگوييم هنوز جوان است.
برادرم حسن در کربلاي چهار شهيد شد. جنگ چنين چيزى بود. ما در جنگ داغ ديديم و رنج کشيديم و بزرگ شديم. اگر کسى خيال مىکند اين که گفتهاند جنگ برکت بود يعنى ايام به کام بود و همه چيز جفت و جور، در اشتباه است.
ما در جنگ برادران تنيمان و برادران ايمانيمان را از دست داديم. براى من از دست دادن حسن قاليباف شايد همان قدر سخت بود که از دست دادن وليالله چراغچي.
وليالله چراغچي هم براى من مثل برادر بود. ولي به راهى پا گذاشته بود که همه مىدانستيم آخرش فراق اين دنيا و سعادت آن دنيا است. او به کام خودش رسيد و ما هم بايد شکيبايى کنيم تا ببينيم خدا برايمان چه خواسته است.
اين را که در اين هشت سال و بعد از اين هشت سال کجا بودم و چه کردم نه مىتوانم بگويم و نه مىتوانم بگذرم. گفتنش به خودستايىهاى اغراقآميز و سرگيجهآور شبيه است و نگفتنش از سويى شبيه گريز و ندامت از گذشته است و از سويى شبيه کفران نعمت. نعمت بودن در شرايطى و در کنار و زير دست کسانى که اين تجربهها را ميسر کردند و گذاشتند تا باقر قاليباف جوان بشود آدمى که الان هست.
کوتاه مىگويم. بعد از جنگ هم باز مىتوانستم بروم دنبال همان يک لقمه نان حلال بىدغدغه. اما نرفتم. هنوز غرب کشور کاملا امن نبود مدتي ماندم تا امنيت غرب کامل شود. نگذاشته بوديم ايران به چنگ مهاجم وحشى بيفتد اما در همين کشمکش او کم ويرانى پديد نياورده بود.
هر کس خرمشهر را پس از جنگ ديده باشد مىداند که از چه ويرانىاى صحبت مىکنم. باز هم ساختن وظيفه بود. در سال 1373 من را فرمانده قرارگاه سازندگى خاتمالانبيا کردند.
در اين سمت در پروژههايي شرکت داشتم. مثلا راهآهن مشهد سرخس، گازرساني به پنج استان مرکزي و غربي، ساخت سازههاي عظيم دريايي خليجفارس و نيز سد بزرگ کرخه که يکي از افتخارات مهندسي کشور است.
در همين سالها برايم مسجل بود که بىدانستن و بى آموختن نمىشود کارها را درست انجام داد. دانشگاه هم ديگر يک وظيفه بود. کار مىکردم و درس مىخواندم. رفته بودم دانشگاه تهران و کارشناسى ارشد جغرافياى سياسى مىخواندم. مىشد بروم در يک دانشگاه نظامى درس بخوانم. اما ترجيح دادم بروم دانشگاه تهران.
در سال 1376 مقام معظم رهبرى فرماندهى نيروى هوايى سپاه را به عهدهام گذاشتند. بدون تخصص که نميشود کاري را پذيرفت. پس از ماهها کار فشرده به فرانسه رفتم و امتحان خلبانى ايرباس را دادم تا مطمئن شوم که اين مدرک را هم با تلاش گرفتهام نه مثلا با اسم قاليباف يا فرمانده نيرو. هنوز هم خلبان ايران اير هستم و پرواز ميکنم.
در نيروى هوايى سپاه سعى کردم خدمت کنم. پيش از من کارهاى بسيارى کرده بودند و لازم بود کارهاى ديگرى هم در ادامه انجام شود. سعى کردم اتفاقهاى خوبى در نيرو رخ بدهد. در زمينههاي ترابري هوايي به دستآوردهاي خوبي رسيديم.
همزمان در کنکور دکترى هم شرکت کردم و در دانشگاه تربيت مدرس پذيرفته شدم. عنوان تز دکتريم «بررسي سير تکوين نهادهاي محلي ايران در دورهي معاصر» بود.
در سال 1379، مقام معظم رهبرى فرماندهى نيروى انتظامى را به عهدهام گذاشتند. نحوهى حضورم در آنجا و نيز تغييراتى که در نيروى انتظامى در آن دوره ايجاد شد نيز نياز به گفتن ندارد.
مردم خود شاهد بودهاند و ديدهاند. من هم وقتي ميديدم پليس با مردم دوست شده و منزلتي پيدا کرده و مردم اسمم را گذاشتهاند پليس مهربان، خوشحال ميشدم. راهاندازي پليس 110 هم در اين دوستي بيتأثير نبود. حالا پليس مجهز و منظم، شايستهي اعتماد مردم بود.
در سال 1380 در همان زمان فرماندهى نيروى انتظامى از تز دکتريم دفاع کردم و دکتريم را گرفتم، بعد از آن کار تدريس در دانشگاه هم به کارهاى ديگرم اضافه شد. اين هم غنيمت بزرگى بود. هم در فضاى آکادميک حضور داشتم و هم با نسل جوان دانشجو مستقيم سر و کاري داشتم.
سال 83 آقاي خاتمي مرا نمايندهي خودش و رييس ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز کرد. ميشد مثل خيليها فقط هفتهاي يک بار جلسه بروم و تمام. دلم نميآمد ولي. دست به کار شدم. در فاصلهي اشتغالم در اين سمت تا استعفا که زياد طول نکشيد، قاچاق سيگار را تقريبا از بين برديم.
دادگاه ويژهي جرايم قاچاق کالا و ارز را راهاندازي کرديم. پروندههاي مهمي را در اين دادگاه بررسي کرديم؛ فرودگاه پيام، قاچاق خودرو. عاملان چند قاچاق بزرگ را هم که به جاهاي مقتدري وابسته بودند کشانديم به همين دادگاه.
بايد راه جديدى براى بودن در خدمت مردم پيدا مىکردم. راستش هميشه معتقد بودهام که مردم خدمتگذار تنبل و پرمدعا لازم ندارند و نمىخواهند. اگر بخواهى خدمتگذارشان باشى بايد دائم در تلاش باشى و جايى را پيدا کنى که نوک حمله و محل نياز است و توان بودن در آنجا را در خودت فراهم کنى.
ديدم مردان بزرگ و خوبى در کارهاى نظامى و انتظامى هستند و ديگر نيازى به حضور من در اين عرصه نيست. انتخابات رياست جمهورى نيز نزديک بود. رفتم و از کارهاى نظامى و انتظامى کناره گرفتم. مردم در نهايت خدمتگذار ديگرى را پذيرفتند و اين براى من هم پيامى بود. گفتم که، بايد دائم در تلاش باشى و جايى را پيدا کنى که نوک حمله و محل نياز است و توان بودن در آنجا را در خودت فراهم کنى.
فعلا در خدمت مردم شهر تهران - شهرداري تهران - هستم. اگر از من راضى باشند خدمتشان براى من افتخار است و اگر ناراضى باشند باز قاليباف است که بايد برود و خودش را درست کند تا لايق خدمت به مردم باشد. مردمى که در طى ربع قرن گذشته بارها نشان دادهاند که بهتريناند.
منبع: فارس