من با «هنر» خوشبخت زندگی کردم.
تا جایی که میدانم نیاکانم از دو سوی پدر و مادر، پزشک بودند؛ اما از حدود سال اول دبیرستان، راه دیگری در زندگیم شکل گرفت.
ناخواسته اشعاری خام در ذهنم جرقه میزد. شبها کاغذ و مدادی زیر بالشم میگذاشتم؛ نیمه شب از خواب می پریدم و شعری را مینوشتم. هم زمان به آموختن آکاردئون؛ که ساز مورد علاقه جوانان آن دوران بود، پرداختم. به نسبت آن زمان نوازنده خوبی شدم و یکی دو بار هم در تلویزیون که تازه افتتاح شده بود، تکنوازی کردم.
به دبیرستان «البرز» میرفتم و شاگرد خوبی بودم. در سال ۱۳۳۷ که دیپلم گرفتم؛ برای ادامه تحصیل در رشتههای معماری و موسیقی به وین (اتریش) رفتم، و هم زمان به تحصیل در این دو رشته پرداختم. از طرفی مسائل فنی رشته معماری چندان با روحیه ام سازگار نبود، و از طرف دیگر باعث میشد تا نتوانم آنچنان که باید بر آموختن «آهنگسازی» متمرکز شوم.
در همان سالها «سینما» که پیش از آن برایم فقط جنبه سرگرمی داشت؛ تحولی متفاوت مییافت. سینمای اروپای شرقی، نئورئالیسم ایتالیا، و موج نوی فرانسه، آن را به مرزهای -هنر- نزدیکتر، و توجهم را به خود جلب میکرد.
در فضای سرد و خاکستری آن سال های وین، شعر مدام در ذهنم میجوشید و مینوشتم؛ تا در سال ۱۳۴۲، اولین مجموعه شعرم «تاولهای لجن»، توسط گالری هنر جدید تهران چاپ شد.
پس از سه سال تحصیل در رشته آهنگسازی و چهار سال در رشته معماری، هر دو را رها کردم؛ در امتحان ورودی رشته سینما، یکی از هشت نفری بودم که از میان صد و بیست داوطلب پذیرفته شدند. پس از پایان دوره چهارساله رشته سینما، در رشتههای کارگردانی و فیلمنامهنویسی شاگرد اول شدم و جایزه نقدی «آکادمی موسیقی و هنرهای نمایشی» وین را دریافت کردم.
طی همه سالهای تحصیل در وین؛ آموختن آکاردئون را به طور خصوصی نزد استاد آکاردئون کنسرواتوار وین ادامه میدادم؛ تا جائی که در کنسرت های مختلف کنسرواتوار، در شهرهای اتریش شرکت میکردم؛ و شاید تنها ایرانی باشم که در ۶ نوامبر ۱۹۶۵ میلادی؛ در سالن موتزارت کاخ کنسرت شهر وین، به عنوان تکنواز آکاردئون کلاسیک، قطعاتی را اجرا کردم؛ و در پایان به طور رسمی دوران دو ساله تدریس تئوری موسیقی و آکاردئون را در کنسرواتوار با درجه «ممتاز» به پایان رساندم.
در همه آن سال ها گرچه از فضای ادبی ایران دورمانده بودم؛ اما شعر همیشه با من بود؛ برایم تبدیل به «زمزمههای کنج اتاق» شده بود و کمتر آن را در جائی مطرح میکردم.
در سال ۱۳۴۶ که به ایران بازگشتم، تصمیم گرفتم فقط «فیلمساز» باشم. طی پنجاه سال فیلمنامههایم را نوشتم، کارگردانی کردم، برای بسیاری از فیلمهایم موسیقی ساختم، تدوین کردم، تدریس کردم .... و بالاخره پست و بلند این حرفه سخت ولی بسیار جذاب را تجربه کردم!
فیلمسازی برایم ابزاری برای بیان اندیشههایم شد؛ نه برای پروار شدن داشتههایم!
آکاردئون به فراموشی سپرده شد و همیشه جای خالی آن را در زندگیم احساس میکنم؛ اما «شعر»، هنوز و همیشه با من است و طی سالهای اخیر دو مجموعه شعر و یک سی دی شعر و موسیقی را، به عنوان یادگاری از آنچه که زندگیم را پر بار کرد، به علاقهمندان تقدیم کردهام!
آری! من با «هنرها» خوشبخت زندگی کردم؛ و سینما برایم ابزاری بود که با آن میتوانستم، آنچه را که از ادبیات، موسیقی و هنرهای تجسمی آموخته بودم، در یکدیگر ادغام و تجربه کنم.
هرگز شیفته شهرتهای آنچنانی و ثروتهای خیالی آن نبودم. سینما برایم نه فقط یک «حرفه» بلکه نوعی «زندگی» شد.
برایم مهم بود که آنچه را که میسازم «باور» کنم و معتقد شدم که «هنر» اگر از جان بجوشد؛ ابزار کارآمدیست برای زیباتر کردن «زندگی»
اگر اینکاره باشی، همه پست و بلند «راه هنر» را میپذیری؛ به دنبال صدرنشینی و مقام نیستی؛ و خوشبختترین لحظههای عمرت، زمانی است که «اثری» را خلق میکنی و به حقارت آنها که آگاهانه سد راه خلق آثارت میشوند پوزخند میزنی!
زمانی در افکارم به آنها که زیباییها و اصالتهای «زندگی» را فدای «راه هنر» میکنند گفتم:
بر اسب سرنوشت
یک عمر تاختیم!
و در شتاب رسیدن
آواز پرندگان را
لطافت باران را
و برگ سبز درختان را
نشنیده و ندیده باختیم!
نه!، من چنین نکردم. هنر برایم دغدغه شهرت و ثروت و محبوبیت نبود؛ دستمایه «زیباتر زندگی کردن» بود.
با «هنر» تا نفسی بر میآید، فکر میکنی که هنوز «شاهکارت» را خلق نکردهای؛ و وقتی که چشمانت را برای آخرین بار میبندی؛ احساس میکنی که در حد استعداد و توانت برای ساختن «جهانی بهتر و زیباتر» کوشیده ای؛ و نام این احساس «خوشبختی» است.
خسرو سینایی
تابستان ۹۷