شنبه ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۲۱:۵۱
کد خبر: ۱۳۲۶۳۰
|
تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۸:۲۹
یک کارشناس ادبی در نشست شعرانه خانه فرهنگ صدف می‌گوید میراث مولانا دریایی بیکران است و اگر بخواهیم این یادگاری را برای فرزندان‌مان هم حفظ کنیم باید اول خودمان، با این کتاب آشنا باشیم.
شرح یک حکایت از دفتر ششم مثنوی / میراث مولانا دریایی بی‌کران استبه گزارش پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ و هنر،الهه تقیه کارشناس ادبی در نشستی که به داستان‌های مثنوی اختصاص داشت، حکایت دلقک و حاکم ترمذ از دفتر ششم مثنوی مولانا را روایت و شرح داد و در ابتدای صحبت‌های خود گفت: جلال‌الدین محمد بلخی که او را به نام های مولوی، مولانا و رومی می‌شناسند، شاعری ایرانی اما متعلق به همه مردم جهان است که بیشتر اشعارش را به زبان پارسی سروده است. مشهور ترین اثر این عالم فرهیخته، مثنوی معنوی است که مجموعه‌ای 26 هزار بیتی از حکایت‌های آموزنده اخلاقی است.
وی ادامه داد: بیشتر ما ایرانی‌ها ، حکایت‌های طوطی و بازرگان، دوستی خاله خرسه، طوطی کچل را از مثنوی معنوی خوانده‌ایم یا شنیده‌ایم اما میراث مولانا یک دریای بیکران است که این حکایت‌ها حتی قطره‌ای از آن نیست و اگر بخواهیم این یادگاری را برای فرزندان‌مان هم حفظ کنیم باید اول خودمان، با این کتاب آشنا باشیم.

این کارشناس ادبی در ادامه داستانی از دفتر ششم مثنوی معنوی مولانا را روایت کرد و گفت: دلقکی بر اسب نشست و چهارنعل به سوی ترمذ شتافت. شتاب دلقک چندان بود که اسب در بین راه سقط شد. بر اسبی دیگر نشست و باز شتابان تاخت. آن اسب نیز از پای درآمد. سرانجام با اسب سوم به ترمذ رسید. ترمذیان می‌دانستند که سلطان محمد خوارزمشاه هوای حمله به دیار آنان در سر دارد. عبور شتابان دلقک از میان کوچه و بازار شهر، این گمان را در دل‌ها افکند که او خبری ناگوار برای سالار ترمذ آورده است. چون به دربار رسید، راه را برای او گشودند.

وی اضافه کرد: سالار شهر، هراسان و ترسان به استقبال دلقک آمد. دلقک، نفس‌زنان از حاکم خواست که به او مهلت دهد تا نفسی‌چند تازه کند. سالار ترمذ، بیمناک و هراسان چشم به لب‌های دلقک دوخت تا سخن بگوید؛ اما هر چه انتظار کشید، جز تشویش و اضطراب در سیمای او ندید. گفت: ما تا امروز از تو جز خنده و شادی ندیده بودیم. بگو چه دیدی یا شنیدی که چنین آشفته و سرآسیمه‌ای؟


تقیه افزود: دلقک باز مهلت خواست تا لختی بیشتر بیاساید. این‌بار سلطان فریاد زد یا اکنون لب به سخن می‌گشایی یا سرت را از تن جدا می‌کنم. دلقک به‌ناچار به سخن آمد و گفت: من در روستای خویش بودم که شنیدم جارچیان شما ندا می‌دهند که هر پیک سواره که پنج روزه به سمرقند برود و بازگردد و از آنجا برای سالار ترمذ خبر بیاورد، پاداشی گرانبها در انتظار اوست. من همان‌دم بر اسب نشستم و به سوی شما آمدم تا بگویم که بر من امید نبندید که از این کار ناتوانم!

وی افزود: سلطان گفت: ای ابله، شهری را به آشوب کشیدی و مردمان را به هراس افکندی و مرا تا آستانه احتضار بردی که همین را بگویی؟! این گرد و خاک چیست که برای ندانستن و نتوانستن، برانگیخته‌ای؟ اگر خود می‌دانی که دلقکی بیش نیستی و جز مجلس‌آرایی و سخن‌سرایی هنری نداری، این بیم و هراس چیست که در دل‌ها افکنده‌ای؟ مگر من به تو رسالتی یا مأموریتی داده بودم که چنین هراسان و شتابان به عذر آمده‌ای؟ چرا در خانه‌ات ننشستی تا ما از تو آسوده باشیم و خلق از تو در امان؟

الهه تقیه در ادامه درباره منظور مولانا از حکایت دلقک و حاکم ترمذ عنوان کرد:  مولوی این داستان را در دفتر ششم مثنوی، در شرح این سخن می‌آورد که گروهی از مردمان، جز شهرآشوبی هنری ندارند. سخن‌های بسیار می‌گویند و خلقی را در پی خود به هر سو می‌کشند، اما برای هیچ پرسشی، پاسخی در دست آنان نیست. نه نوری در سینه دارند و نه شوری در سر و نه شوقی در دل. سردتر از زمهریرند؛ اما پیشه آنان گپ‌وگفت درباره شمع و خورشید است. جامه سروری پوشیده‌اند، اما هیچ سری را به سامان نمی‌رسانند، هیچ نگاهی را پرواز نمی‌دهند، هیچ گرهی نمی‌گشایند و هیچ دیواری را کوتاه نمی‌کنند.
وی با بیان اینکه این حکایت توصیفی است از افراد نادان که با ظاهر با اهمیت و موجه، همه را به اشتباه می‌اندازند و می‌ترسانند، در صورتی که علم و هنری ندارند اظهار کرد: این گونه مردم را چنان به سوی خود می‌خوانند که گویی دم مسیحایی دارند و عصای موسوی و صور اسرافیل اما نصیب مردم از آنان، جز نزاع و تفرّق و دشمنی با یک‌دیگر نیست. حذر ازینگونه افراد برای آرامش مردم و شهر واجب است..

نظر شما