پایگاه خبری تحلیلی فرهنگ و هنر؛ سعیدرضا دل شکیب: جلالالدین محمد بلخی معروف به مولوی و مولانا و رومی در ششم ربیع الاول سال 604 هجری در شهر بلخ دیده به جهان گشود. مولوی از مشهورترین شاعران ایرانیتبار پارسیگوی است نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشدهاست. در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفتهاست و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند. زبان مادری وی پارسی بوده است.
پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطانالعلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بوده است. پدر مولوی مردی سخنور بوده و مردم بلخ علاقه فراوانی به او داشته که ظاهرا همین وابستگی مردم به او سبب ایجاد ترس در محمد خوارزمشاه گردید و او را علیه بهاءالدین ولد برانگیخت. به همین دلیل بهاءالدین ولد پدر مولوی احتمالاً در سال ۶۱۰ قمری، همزمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچ کرد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته، به شهر خویش بازنگردد.
مولوی در هجده سالگی با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج نمود که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر بود. پس از فوت پدرش بهاء الدین ولد راه پدر را ادامه داده و به هدایت و ارشاد مردم عمر خود را سپری نمود.
مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهانالدین محقق ترمذی قرار گرفت. ملاقات وی با شمس تبریزی در سال ۶۴۲ هجری قمری انقلابی شگفت انگیز در وی پدید آورد که موجب ترک مسند تدریس و فتوای وی شد و به مراقبت نفس و تذهیب باطن پرداخت.
وی در سال ۶۷۲ هجری قمری در قونیه وفات یافت. از آثار او میتوان به مثنوی، دیوان غزلیات یا کلیات شمس، رباعیات، مکتوبات، فیه مافیه و مجالس سبعه اشاره کرد.
بخش مهم زندگی مولانا که در طی تاریخ بیشتر مورد توجه مولوی شناسان قرار گرفته است مربوط به دیدار او با شمس تبریزی است و تغییر احولات او در نتیجه این ملاقات است.
برای شناخت مولانا باید شمس تبریزی را شناخت
شیخ شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی (۵۸۲- ۶۴۵ ق) از بزرگان مشایخ صوفیه در قرن هفتم هجری است. دیدار او با مولوی باعث تحول شدید مولوی شد و باعث شد مولوی عاشق و شیفته او گردد. سخنان وی که در مجالس مختلف بر زبان آورده و مریدان گردآوری کردهاند، به نام «مقالات شمس تبریزی» به چاپ رسیده است.
زندگی شمس تبریزی، در پردهای از ابـهام پوشیده است. و این بخاطر متمایز بودن او از دیگران بوده است. چرا که وی با مردم روزگارش از هر جهت اختلاف داشت، «از قبول خلق» میگریخت و «شهرت خود را پنهان» میداشت. روزگار خود را به ریاضت و جهانگردی میگذرانید. گاهی به مکتبداری مـیپرداخت، و زمـانی شلواربند میبافت و از درآمد آن زندگی میکرد. چون به شهری وارد میشد مانند بازرگانان در کاروانسراها منزل میکرد و در پاسخ افراد کـه بـه او مـیگفتند چرا به خانقاه یا مـدرسهای وارد نـمیشوی؟ به طـنز میگفت: «من خود را مستحق خانقاه نمیدانم» و بعلاوه چون اهل مدرسه، اهل لفظند، این نوع بحث نیز کار من نیست، و اگر بخواهم از مقوله لفظ خارج شوم و «بـه زبـان خـود بحث کنم، بخندند و تکفیر کنند» و آنگاه میگفت رهایم کنید کـه «من غـریبم و غریب را کاروانسرا لایق است». و نیز میگفت «خدا خود، مرا تنها آفرید».
مردم را با سخن او آشنایی نبود، «و با آنکه همه مردم را دوست» میداشت، از ایـنکه بـا هـمه کس تفاهم برقرار کند سرباز میزد و میگفت «مرا در این علم با ایـن عوام هیچ کار نیست. برای ایشان نیامدهام.»
وی چون به قونیه، شهری که مولانا جلال الدین در آن میزیست رسید، از وی پرسیدند در این شهر چـه کـار داری؟ پاسخ داد: به سراغ یکی از اولیای خدا آمدهام. «به خواب دیدم که مرا گفتند تـرا بـا یک ولی هم صحبت کنیم. گفتم: کجاست آن ولی؟...گفتند در روم است»
شمس تبریزی عاشق سفر بود و عمر را به سیر و سیاحت میگذرانید و در یک جا قرار نمیگرفت، آنچنان که به روایت افلاکی: «جماعت مسافران صاحبدل او را پرنده گفتندی جهت طی زمینی که داشته است.»
شمس تبریزی در ۲۶ جمادیالثانی ۶۴۲ قمری (۱۶ آذر ۶۲۳ خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت مولانا را دگرگون کرد. تا پیش از دیدار شمس تبریزی، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود. در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود، و در چهار مدرسهٔ معتبر تدریس میکرد و اکابر علما در رکابش پیاده میرفتند.
با دیدار شمس تبریزی، مولوی مجذوب او شد و درس و وعظ را یکسو نهاد و خود شاگرد ارادتمند شمس شد. برای مردم قونیه مخصوصاً پیروان مولانا تغییر احوال او و رابطهٔ میان او و شمس تبریزی تحمل ناکردنی بود. عوام و خواص به خشم آمدند، مریدان شوریدند، و همگان کمر به کین او بستند. شمس تبریزی بعد از شانزده ماه در ۲۱ شوال ۶۴۳ بیخبر قونیه را ترک کرد. اندوه و ملال مولوی در آن ایام بیکرانه بود.
سرانجام نامهای از شمس تبریزی رسید و معلوم گشت که او در شام است. مولوی فرزند خود سلطان ولد را با بیست تن از یاران برای بازآوردن او فرستاد. شمس تبریزی در ۶۴۴ با استقبال باشکوه به قونیه بازگشت. اما پس از مدتی باز آتش کینه و تعصب بالا گرفت و رنجها و آزارها به شمس تبریزی رسید. او با همه عشق و علاقهای که به صحبت مولانا داشت تصمیم به ترک قونیه گرفت. به مولانا میگفت: «سفر کردم آمدم و رنجها به من رسید که اگر قونیه را پر زر کردندی به آن کرا نکردی، الا دوستی تو غالب بود... سفر دشوار میآید، اما اگر این بار رفته شود چنان مکن که آن بار کردی»
در سال ۶۴۵ شمس تبریزی بی آنکه کسی آگاه شود قونیه را رها کرد و راه سفر در پیش گرفت. مولویبیتاب مدام در جستجوی خبری از شمس تبریزی بود. بارها کسانی به او مژده میدادند که شمس تبریزی را درشامدیدهاند و او مژدگانیها میداد. با همین خبرها بود به امید یافتن شمس تبریزی دو بار به شام سفر کرد اما نشانی از او نیافت. شمس تبریزی به سلطان ولد گفته بود و چند بار این سخن را مکرر کرده که این بار بعد از ناپدید شدن به جایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
درباره مقصد سفر واپسین شمس تبریزی از قونیه در منابع موجود چیزی نیامده است، اما از اینکه در منابع قدیمی مزار او را در شهر خوی نشان دادهاند، معلوم میشود که مستقیماً یا بهطور غیر مستقیم به خوی رفته است. قدیمترین جایی که از وجود مدفن شمس تبریزی در خوی ذکری رفته در مجمل فصیحی (تألیفشده در ۸۴۵) است که در حوادث سال ۶۷۲ مینویسد: «وفات مولانا شمسالدین تبریزی مدفوناً به خوی.»
اما گزارش معتبر دیگر در این باره، در منشآتالسلاطین فریدون بیک است که در گزارش لشکرکشی سلیمان اول سلطان عثمانی به ایران در بازگشت او از تبریز به دیار روم آورده است که در سه روزی که در تابستان ۹۴۲ در خوی گذرانیده سلطان عثمانی «با حضرت سرعسکر سوار شدند و به زیارت مزار شریف حضرت شمس تبریزی مشرف گردیدند. با گذشت قرنها آرامگاه شمس تبریزی ویران گردید و از آن منار آجری به نام شمس تبریز بر جای مانده بود.
"جیمز موریه" جهانگردی که در ۱۸۱۳ میلادی از این منطقه دیدن کرده در کتاب سفرنامه خود مینویسد: "در انتهای شمالی شهر خوی مقبرهای وجود دارد که متعلق به ملایی بنام شمس تبریزی است که مردی اهل شعر و دانش و استاد مولوی شاعر بزرگ ایرانی بوده است. به دیدن منارهای آن رفتم که به فرمان شاه اسماعیل صفوی با شاخ شکارهایی که در یک روز انجام داده بوده تزیین شده است...". "مجمل فصیحی" نیز قدیمی ترین منبع معتبری است که به سال ۸۴۵ ه. ق. نگاشته شده و از وجود قبر شمس تبریزی در خوی دو بار صحبت به میان آورده است. "فصیحی خوافی" در کتاب مجمل فصیحی نیز میگوید: "شیخ حسن بلغاری، خرقه از دست شمس گرفته. پدر شیخ حسن، پیر عمر نخجوانی از معاصران و آشنایان شمس تبریزی در خوی اقامت داشته و مزارش در حوال همین شهر در پیر کندی است...".
شمس تبریزی هم که بصورت درویشی ناشناس سفر می کرده در خوی رحل اقامت افکند و مریدانی یافته و مشهور خاص و عام شد. سرانجام سرشوریده بر بالین آسایش رسیده و در شهر خوی ندای حق را لبیک گفت. مرگ او مرگ درویشی گمنام و مسافری رهگذر نبود بلکه به واسطه طول اقامت در این شهر چنان احترام و اعتبار یافته بود که آرامگاه شایستهای بر سر خاکش افراشتهاند که تا قرنها بعد هم زیارتگاه بوده است". شاه اسماعیل صفوی نیز که عادت به زیارت قبر عرفا و بزرگان دینی داشته و هر کجا که مقبرهای غیر واقعی و بی اساس می دیده ویران می کرده است؛ ضمن اینکه مدت مدیدی در خوی اقامت میکند، دستور میدهد در کنار آرامگاه شمس تبریزی کاخی و باغی برایش عمارت کنند به طوری که هر موقع از درب کاخ بیرون می آمده چشمش به آرامگاه شمس بیفتد
راز تغییر شگفت انگیز مولانا پس از ملاقات با شمس
یکی از سوالات اساسی درباره زندگی مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی این است که چه اتفاقی رخ دادکه او اینچنین در عرصه شعر و عرفان یگانه و بی همانند شد.
اگر بخواهیم پاسخ دقیق و درستی بدهیم بهترین شیوه، مراجعه به آثار مولوی است اعم از مثنوی ، غزلیات و...
چنانکه می دانیم و مورخان ذکر کرده اند مولوی قبل از دیدار با شمس تبریزی عالمی بزرگ و مفتی مسلمانان و پیروانش بود یا به تعبیر خودش سجاده نشین با وقاری بود:
سجاده نشین با وقاری بودم / بازیچه ی کودکان کویم کردی
زاهد بودم ترانه گویم کردی / سرفتنه بزم و باده جویم کردی
اما پس از آن دیدار مبدل شد به سرفتنه¬ی بزم و باده جو. در واقع از وقتی که با شمس تبریزی آشنا شد مبدل به انسان دیگری و به تعبیر دیگر تبدیل به مولانایی شد که ما امروز آن را می¬شناسیم.
سرّ و راز این تغییر شگفت انگیز چه بود؟
می توان درباره این موضوع کتاب قطور نوشت و به شرح و تحلیل پرداخت اما بهتر است از زبان خود مولوی کوتاه و گویا بشنویم: در دیوان کبیر مولوی غزلی دارد که به نظر می رسد راز این تغییر را بیان می کند.ابتدا ابیاتی از غزل را که در واقع گفتگوی شمس با مولوی است نقل می کنیم:
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم.
شمس تبریزی از مولوی خواست دست از تعلقات و دلبستگی ها بشوید و آنها را رها کند تا بتواند پرواز کند در غیر این صورت اسیر و محبوس همان مرتبه ای که هست می شود.
در آغاز می گوید تو لایق این خانه نیستی چرا که حضور در این خانه یک دیوانگی ای می خواهد که تو نداری
مولوی پاسخ می دهد رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم.
شمس همینطور این خواسته ها را ادامه می دهد و مولوی اطاعت خود را اعلام می کند تا جایی که شمس به مولوی می گوید تو شیخی،پیشرویی، رهبری، نمی توانی از اینها دل بکَنی و رها کنی اما مولوی پاسخ می دهد شیخ نیم پیش نیم امر تورا بنده شدم...
ریشه های انقلاب روحی مولانا
شاید بارها از خود پرسیده باشیم که دلیل پدید آمدن انقلاب روحی در مولوی و راه یافتن نام او در جمع عارفان بزرگ و نامدار چه چیزی بوده است.
برای آشنایی با جنبههایی از این تحول و دگرگونی روحی مولانا جلالالدین بلخی بد نیست حکایتی را که در زیر آمده است، بخوانیم.
در تاریخچه ادبیات آمده که روزی شمس وارد مجلس مولانا میشود و در حالی که مولانا در کنارش چند کتاب وجود دارد، شمس از او میپرسد، اینها چیست؟ مولانا جواب میدهد، قیل و قال است، شمس میگوید، و تو را با اینها چه کار است و کتابها را برداشته و به داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار دارد، میاندازد.
مولانا با ناراحتی میگوید، ای درویش چه کار کردی؟ برخی از این کتابها از پدرم رسیده بوده و نسخه منحصر به فرد است و دیگر پیدا نمیشود. شمس تبریزی در این حالت دست به آب برده و کتابها را یک یک از آب بیرون میکشد بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد و کتابها حتی ذرهای خیس شده باشند.
مولانا با تعجب میپرسد، این چه سرّی است؟ شمس جواب میدهد، این ذوق و حال است که تو را از آن خبری نیست. از این ساعت است که حال مولانا تغییر یافته و به شوریدگی روی مینهد و درس و بحث را کنار گذاشته و شبانهروز در رکاب شمس تبریزی به خدمت میایستد و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره مییابد.
هرچند مولوی در طول زندگی شصتوهشت ساله خود با بزرگانی همچون محقق ترمذی، شیخ عطار، کمالالدین عدیم و محیالدین عربی حشر و نشرهایی داشته و از هر کدام توشهای براندوخته، ولی هیچکدام از آنها مثل شمس تبریزی در زندگیاش تأثیرگذار نبوده تا جاییکه رابطهاش با او شاید از حد تعلیم و تعلم بسی بالاتر رفته و یک رابطه عاشقانه شده، چنانکه پس از آشنایی با شمس، خود را اسیرِ دستوپابسته شمس دیده است.
پس از غیبت شمس از زندگی مولانا، با صلاحالدین زرکوب آشنا شد. الفت او با این عارف سادهدل سبب حسادت عدهای شد. پس از مرگ صلاحالدین، حسامالدین چلبی را به عنوان یار صمیمی خود برگزید، که نتیجه همنشینی مولوی با حسامالدین، کتاب مثنوی معنوی شد که حاصل لحظههایی از همصحبتی با حسامالدین است. علاوه بر کتاب یادشده، او دارای آثار منظوم و منثور دیگری نیز هست که در زیر به نمونههایی از آنها اشاره میشود:
مثنوی معنوی به زبان فارسی، غزلیات شمس، که غزلیاتی است که مولانا به نام مراد خود شمس سروده است و رباعیات که حاصل اندیشههای مولاناست.
فیه ما فیه که به نثر است و حاوی تقریرات مولاناست و گاه در پاسخ پرسشی و زمانی خطاب به شخص معین است. مکاتیب که شامل نامههای مولاناست و مجالس سبعه سخنانی است که مولانا در منبر ایراد فرموده است.
جلاالدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری که در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شده بود، در غروب خورشید روز یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 هجری قمری بر اثر بیماری ناگهانی که طبیبان از درمان آن عاجز شدند، در قونیه به دیار باقی شتافت/
انتهای پیام/