چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
ساعت : ۱۴:۳۷
کد خبر: ۱۳۹۳۲
|
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردين ۱۳۸۹ - ۱۴:۰۴
وقتي من مانده‌ام، وقتي درد همراهم مي‌شود، وقتي دستي از دستان خدا به ياري‌ام مي‌آيد، من دستان خدا را پيش از درد، حين درد و پس از درد همواره خود، ديده‌ام! تو هميشه هستي، با درد و در كنار درد!

من پر از پرسشم؛ تو چرا خسته نمي‌شوي؟! وقتي من خودم هستم و خداي من، خودم خسته مي‌شوم، اما تو!! خدا را هم مي‌بينم كه خسته مي‌شود، اما تو!! مگر تو خودت درد كم داري؟! تو نه چيزي مي‌گويي و نه نمي‌گويي؟!

وقتي بچه‌ام با من بچه‌اي، وقتي جوانم با من جواني، وقتي پيرم با من پيري!! من هر چه باشم، تو همان هستي! «بچه‌ام» بزرگت كرد، جواني‌‌ام پيرت كرد و پيري‌ام پيرترت!

 

مي‌خواهم سر از رازت در‌بياورم؛ من تنها يك چيز را مي‌دانم كه تو، خود، خود را والا كرده‌اي! چند بار در ميانه راه بريده‌اي، برگشته‌اي و دوباره ...!

باشد تو سكوت كن و فقط نگاه!! راز اين كه تو خسته نمي‌شوي غير از اينست كه در دوردست‌هاي خود، كسي را مي‌بيني؟! كسي كه همراز برادر خود شد، كسي كه هيچ كسي به اندازه او، درد كسي را نكشيد!! اما هيچ‌كس درد او را نديد!! آري او هم دستي از دستان خدا بود و چه بي‌شمارند دستان خدا!

 

پرستار يعني گذشت، پرستار يعني ايثار، پرستار يعني زيبايي، پرستار يعني احساس مسووليت، پرستار يعني اميد، پرستار يعني مهرباني، پرستار يعني چو شمع آب شدن، پرستار يعني تحمل، پرستار يعني انتظار، پرستار يعني خود عشق!!

 

از لحظات سخت انتظار تا به هوش آمدن بيمارش مي‌گفت! در طول 30 سال خدمت صادقانه، ده‌ها بار شايد بيشتر براي سلامتي بيمارش نذر و نياز كرده بود!

چه شب‌ها و روزهايي از فرزندان معصومش عبور كرده بود تا خود را بر بالين كودكي سرطاني برساند! از چروك‌هاي چهره مهربانش فكر مي‌كردي 60 ساله كمتر نباشد، اما خودش مي‌گفت تازه وارد 50 سالگي شده است! خميدگي پشتش نشان از كوله‌بار سالها رنج و محنت تجربه‌اندوزي داشت!

 

در مرور يك دنيا خاطره تلخ و شيرين 30 ساله، چشمان كم‌سويش با وجود برق و نفوذي كه داشت، خيس مي‌شد و يا لبخند شيريني بر لبانش نقش مي‌بست! همه‌چيز هنوز برايش زنده بود!! بيشتر عمر پرستاري‌اش را در بيمارستان روانپزشكي گذرنده بود! آنقدر با بيماران عياق شده بود كه روز خداحافظي‌اش تعدادي از آنها شروع به تهديد همكاران او كرده بودند، تا آنجا كه قول داده بود هرچند روز يكبار به ديدن آنها خواهد رفت!

مي‌گفت سال‌هاي اول، هر آن، اين احساس در ما شكل مي‌گرفت كه كار كردن با بيماران رواني، آب در هاون كوبيدن است! آنها آموزش‌پذير نبودند! بيشترشان از همه‌جا مانده و رانده بودند!! در ظاهر برآيند خدمت‌رساني به آنها را اغلب نمي‌ديديم!

 

برايم تعريف مي‌كرد از روزي كه يك بيمار روان داخل اتاق، انتظارش را مي‌كشيده تا همان لحظه ورود‌، غافلگيرش كرده و مجروحش كند! همين ماجرا موجب شده بود كه او، 4 روز در بيمارستان بستري شود!

 

از برخي ناملايمات و بي‌توجهي‌ها كه مي‌گفت همراه با آه و افسوس بود! اشاره‌اش به احكام قضايي بود كه دستور بستري كردن مواردي را تأكيد داشتند كه از نظر پزشك معاينه‌كننده، هيچ زمينه‌اي از مشكلات روان در آنها يافت نمي‌شد! اما بي‌توجه به نظر تخصصي، همچنان اصرار به اجراي دستور وجود داشت؛ دستوردهندگاني كه حتي يكبار در طول سال‌ها مسووليت خود، ضرورت يك بازديد ساده از بزرگترين بيمارستان روانپزشكي خاورميانه را احساس هم نكرده بودند!

نظر شما